چهارشنبه ۲۰ مارس ۲۰۲۴
شدت بمباران ها موجب کشته شدن ۱۵ تن شد که بیشتر آنها زنان و کودکان بودند.
enfantsبمباران از ساعت ۵ بعد از ظهر، درست نزدیک جایی که ما زندگی می کنیم آغاز شد. کودکان – فرزندان همسرم صباح که آنها را مثل فرزندان خود می دانم- و پسرمان ولید خیلی ترسیده بودند. ولید که دو سال و نیمه است، شب از خواب بیدار شد. واکنش همیشگی او زمانی که صدای انفجار می شنود این است که دست می زند. این را من زمانی به او آموختم که هنوز در شهر غزه بودیم و در تمام ساعات شبانه روز بمباران بود. زمانی که در برج مسکونی که در آن زندگی می کردیم شیشه ها می شکست. این راهی بود برای آن که او باور کند انفجارها بخشی از یک نمایش و آتش بازی است.
از این رو، هنگامی که دوشنبه بمباران ها آغاز شد، او دست زد و در چشم های من نگاه کرد که من هم چنان که پیشتر می کردم، با او دست بزنم. من هم با لبخند به او نگاه کرده و دست زدم. ساعت ۲ بعد از نیمه شب هم که باردیگر بمباران شد، باز همین کار را تکرار کردیم. من خنده دلقک وار خود را به لب نشاندم و موثر واقع شد. اما، این کار با کودکان بزرگ تر که بین ۹ تا ۱۳ سال دارند اثر نمی کند. بخصوص بزرگ ترین آنها، مُعز، که خیلی از بمب می ترسد. او به کنار من آمد. اکنون همه ما در یک اتاق روی تشک هایی در کنار هم می خوابیم. من به او گفتم: «نگران نباش، از ما دور است»... اما دروغ گفتن به او مشکل است چون می فهمد که چه می گذرد. بنابر این کوشیدم او را متقاعد کنم که بمباران به جاهایی که ما هستیم نمی رسد. او پرسید: :
— آیا به ما نزدیک می شود ؟ آیا هدف بعدی ما هستیم ؟ آیا بمب بعدی خانه ما را می زند ؟
— البته که نه، چرا باید ما را هدف بگیرد ؟ چرا ؟ ما که کاری به کار آنها نداریم
— آری، اما همه کسانی که کشته شدند هم کاری به کار آنها نداشتند.
«بدون این که خیلی باور کند به من نگاه کرد»
بعضی از دوستان او به همین شکل کشته شده و از جمله همه افراد یک خانواده در اثر بمباران از بین رفته اند. همه این افراد کاری به کار این درگیری ها، شاخه نظامی حماس و حتی سیاست نداشتند. هربار که می کوشم بهانه ای بیابم، او موارد مشخصی را یادآوری می کند. در آن حال، تنها چیزی که می توانم به مُعز بگویم، این است که:
«نگران نباش، خدا نگهدار ماست، هیچ چیز نمی شود. چندسال بعد به همه اینها خواهیم خندید و خواهیم گفت: “یادت می آید که از خواب بیدار شدی و ترسیده بودی ؟”».
مشکل در این است که من همیشه نمی توانم او را متقاعد کنم. بدترین وضعیت زمانی است که او می گوید: «اما من می دانم که آنها بیشتر روزنامه نگاران را هدف می گیرند و تو هم یک روزنامه نگار هستی». نمی توانم پاسخ درستی بدهم و می گویم:
«نگران نباش، من روزنامه نگار هستم اما ستاره روزنامه نگاری نیستم. معمولا آنها ستاره ها را هدف می گیرند، درحالی که من فقط یک روزنامه نگار کوچک هستم و فقط سعی می کنم کارم را انجام دهم. آنقدر شناخته شده نیستم که بخواهند مرا هدف بگیرند. من برای اسرائیلی ها خطری ندارم».
مُعز بدون آن که خیلی باور کرده باشد به من نگاه می کند.
سعی می کنم ترس خود و کمی نیز همسرم را مهار کنم، اما این کار درمورد کودکان شدنی نیست. آنها همه چیز را می بینند. نمی توانم آنچه رخ می دهد را پنهان کنم. آنها می بینند که من همه وقتم را در جستجوی خبرها می گذرانم. من هیچ وقت جلوی آنها از آنچه رخ داده، کشتارها و کشته شده ها حرف نمی زنم. حتی هنگامی که بمب در کنار خانه ما فرود آمد، به آنها نگفتم که عده ای کشته و مجروح شدند. اما آنها مثل ولید خردسال نیستند. دوستانی در محله دارند و اخبار را با هم رد و بدل می کنند. هیچ چیز از دیدشان پنهان نمی ماند. کشتارها به طور مداوم به ترس آنها دامن می زند و من می دانم که اگر از این جنگ جان سالم به دربریم، باید کارهای زیادی برای این کودکان، به ویژه مُعز انجام شود. هنگامی که او می بیند که من با ولید می گویم و می خندم، فکر می کند که خطر کم و بیش قابل مهار کردن است و چون پدرش در کنارش است، کمی امنیت دارد.
«نمی توانم فرزندانم را از مرگ محافظت کنم»
باید برای این کودکان غزه، که شاید تعداد آنها یک میلیون باشد و والدینشان قادر به حفاظت از آنها نیستند، کارهای زیادی انجام شود. خود را ناتوان حس می کنم. حفاظت، تنها تأمین یک پناهگاه، خانه یا چادر نیست. گفتن این به کودکان است که نترسید، من با شما هستم. آنها می دانند که حتی بودن در کنار پدر و مادر، تضمینی برای نمردن یا مجروح نشدن نیست. این شاید به ولید قوت قلب بدهد ولی برای دیگران چنین نیست. آنها می دانند که حضور جسمانی پدر و مادر باعث حفاظت نمی شود.
سعی می کنم برای کودکانم هرکاری انجام دهم. یافتن محلی برای آن که کم و بیش در امنیت باشند، محلی که آنها را دربرابر گرما یا باد و باران محافظت کند. اما نمی توانم از آنها دربرابر مرگ محافظت کنم و نگذارم که توسط اسرائیلی ها هدف گرفته شوند. من بسیار ناتوانم و این چیزی است که صبح ها پیش از ترک خانه برای کار یا تهیه نیازهای روزمره مانند آب، غذا و غیره، قلبم را به درد می آورد. در چشمان ولید یا فرزندان همسرم صباح نگاه می کنم و تصویرهای همه چیزهایی را می بینم که به عنوان روزنامه نگار در بیمارستان ها یا محل هایی که بمباران شده دیده ام. آیا او برای دیدن من به بیمارستان یا سردخانه خواهد آمد تا با من وداع کند، بدو آن که بفهمد که من مرده ام ؟ یا برعکس، من هستم که برای دیدن جسد پسرم به سردخانه یا آوار بمباران ها می روم و آرزو می کنم که در آرامش مرده باشد ؟
من حرف زدن از اینها را دوست ندارم اما چیزی است که مدام به ذهنم می آید... چیزی که برای بسیاری از آدم ها رخ داده، چرا نباید برای من رخ دهد ؟ چرا نباید برای پسرم یا خانواده ام رخ دهد ؟ با اسرائیلی ها چون و چرا در کار نیست. آنها آن را «تلفات جانبی» می نامند اما این تلفات جانبی ۱، ۲ و در نهایت ۱۰۰ انسان شاید بتواند باشد ولی ۳۰ هزار انسان نیست. این چیزی جز انتقامجویی کورکورانه نیست . منطق آنها این است که تو به یکی از افراد حماس روز بخیر می گویی و هدف قرار می گیری، دست یکی از افراد حماس را می فشاری، هدف هستی. یک همسایه عضو حماس داری، هدف هستی. و این فقط شامل تونیست، همه خانواده ات هدف هستند.
اما حماس در همه جا هست. حماس برادرت، پسرت و پسر عمویت است. حماس همکارت است. من وقتی از خانه خارج می شوم دعا می خوانم و زمانی که به خانه برمیگردم خدا را شکر می کنم که خود و خانواده ام سالم مانده ایم.
«گرسنگی دارد به رفح می رسد»
سلاح دیگری که با چشم دیده نمی شود قحطی است. ولید وقتی از خواب بیدار شد گرسنه بود و گفت: «بابا، من می خواهم جوجو بخورم». او به مرغ جوجو می گوید که تغییر شکل یافته کلمه «دجاج» به معنی مرغ به عربی است.
به جای مرغ به او یک گوجه فرنگی و کمی خیار دادم. گفت: «نه، نه، جوجو!» و گریه ای پایان ناپذیر کرد. کمی پیش از آن او به یکی از کارتون های مورد علاقه اش در یوتیوب نگاه کرده و کودک کوچکی را دیده بود که مرغ می خورد.
من از این شِکوِه می کنم که پسرم مرغ ندارد، اما او دستکم قوطی های کنسرو دارد. در شمال نوار غزه کودکان بسیاری مانند ولید هستند که چیزی برای خوردن نمی یابند و گرسنگی دارد به رفح هم می رسد. من با نگاه کردن به عکس های ولید در پیش و پس از حمله اسرائیل، تفاوت را واقعا می بینم. درمورد فرزندان دیگرم هم به همین ترتیب است.
در این موقع است که می فهمم نقاشی ای که از «کوکو» در نشریه لیبراسیون چاپ شده -که مردم غزه را در ماه رمضان در حال دویدن برای گرفتن و خوردن موش ها نشان می دهد- چه معنایی دارد. فکر می کنم می خواهد بروز قحطی در غزه را خبر دهد، اما به نقاش «کوکو» می گویم که کاری که کرده به هیچ وجه حرفه ای نیست.
این نقاشی مردم غزه را مانند وحشیانی تصویر می کند که برای افطار موش می خورند. اما با این که به نظر من این طنزی تلخ و سیاه است، آیا نقاش به خود نگفته که باید از همه عوامل حرف زد ؟ در این نقاشی از کسانی که باعث و بانی این وضعیت هستند چیزی گفته نمی شود. کسانی که مانع از این می شوند که کیسه های آرد وارد شود و در حال کشتن ۲.۳ میلیون انسان هستند. اگر نقاش نمی داند که در غزه چه می گذرد، این یک مشکل واقعی است و اگر می داند مشکلی به مراتب بدتر است.
«نقاشی تو ما را تحقیر می کند»
ما وحشی نیستیم. انسانیم و داریم کشتار و بمباران را تحمل می کنیم. همه چیز خود، فرزندان، پدر و مادر، کسب و کار و حرفه مان را از دست داده ایم، اما شأن انسانی خود را حفظ کرده ایم و کار نقاش لیبراسیون آن را هم پایمال می کند و تحقیرمان می نماید.
در نشریه لیبراسیون خیلی خوب می دانند که در غزه چه می گذرد. چاپ چنین نقاشی ای شرم آور است. من این را نمی فهمم که چرا همیشه باید ما را تحقیر کرد: هنگام بمباران تحقیر کرد، در زمان ترک خانه برای پناه جستن در جنوب یا جای دیگر تحقیر کرد و در زمان پرتاب غذا با چتر نجات هم تحقیر کرد.
شأن انسانی ما را ازبین نبرید. هیچ کس نمی تواند منزلت انسانی ما را پایمال کند.
مردم غزه با رفتن به میدان ها برای متوقف کردن کامیون های کمک ها، با علم به این که می میرند، جان خود را از دست داده اند. اما، آنها ترجیح می دهند زیر بمب های اسرائیلی ها بمیرند ولی با خوردن موش ها زنده نمانند. آنها می دانستند که هدف ارتش اسرائیل قرار می گیرند و به رغم این، ترجیح دادند که بمیرند ولی شأن انسانی خود را از دست ندهند.
*Corinne Rey، معروف به کوکو، کاریکاتوریست مطبوعاتی فرانسوی است. او در یک کاریکاتور تصویر یک خانواده در غزه را کشید که مرد خانواده در حال گرفتن یک موش برای خوردن است و زن به او می گوید قبل از غروب آفتاب نباید بخوریش