یادداشت های روزانه غزه (۳۵)

«گردبادی که می چرخد، می چرخد و ما را باخود می برد»

رامی ابو جموس یادداشت های روزانه خود را برای «اوریان ۲۱» می نویسد. او که بنیانگذار «غزه پرس» - دفتری که در ترجمه و کارهای دیگر به روزنامه نگاران غربی کمک می کند- است، ناگزیر شده با همسر و پسر دو سال و نیمه اش ولید، آپارتمان خود در شهر غزه را ترک نماید و اکنون به طور مشترک با یک خانواده دیگر، در آپارتمان ۲ اتاق خوابه ای سکونت دارد. او رویداد های روزانه خود و غزه ای های رفح، که در این منطقه بینوا و پرجمعیت گیرافتاده اند را برای انتشار در «اوریان ۲۱» می نویسد:

تصویر یک صحنه شهری را نشان می‌دهد که در آن تعدادی از افراد در حال حرکت هستند. در زمینه، دود سیاهی به آسمان بلند شده که نشان‌دهنده وجود یک حادثه یا آتش‌سوزی است. افرادی که در تصویر دیده می‌شوند، شامل مردان، زنان و کودکانی هستند که برخی از آنها در حال دوچرخه‌سواری و برخی دیگر در حال حمل بار در کالسکه‌های دستی هستند. فضای کلی تصویر به نظر شلوغ و پر از فعالیت است.

شنبه اول ژوئن ۲۰۲۴

همه چیز در پایان بعدازظهر دوشنبه ۲۴ مه آغاز شد. خبرهایی شروع به پخش شدن کرده بود. تانک ها تا محلی که تل زوروب نامیده می شود رسیده بودند. این محل تقریبا در میانه راه «محور فیلادلفی» (۱) و متاسفانه ۵۰۰ متری خانه ما بود که بعد آنها را دیدیم. تانک ها کوچک، هدایت شده توسط رُبات و از نوعی بود که اسرائیلی ها پیش از حمله برای شناسایی محل، آزمایش قدرت دفاع و دیدن این که مسیر مین گذاری شده یا نه می فرستند. در آن زمان وحشت حکمفرما شد. درست پیش از غروب آفتاب بود. مردم نمی دانستند که باید بمانند یا بروند. ما ابتدا تصمیم به ماندن گرفتیم. به خود گفتیم: «امشب را در اینجا می مانیم تا ببینیم چه می شود». اسرائیلی ها گفته بودند که برای حمله به رفح اعلامیه یا پیام های شفاهی دستور تخلیه این یا آن منطقه را پخش می کنند، اما چنین کاری انجام نشد. آنها ما را غافلگیر کرده و به جنوب محله تل- السلطان که من و خانواده ام در آن بودیم حمله کردند.

شب وحشتناکی را گذراندیم. تیراندازی های توپخانه و تانک ها، بمباران های F-16 و به خصوص پهپادهای ۴ پروانه ای هولناکی که مثل شبح می مانند و می توانند بدون آن که متوجه شوی وارد اتاقت شوند. با فکر این که شب آخر زندگی مان در این اتاق است، و متاسفانه همین طور هم بود، شروع به دعا خواندن کردیم. اسرائیلی ها همان شگرد شهر غزه را به کار بردند که در آغاز جنگ ما را وادار به ترک آپارتمانمان نمود یعنی محله را ویران کردند. مثل یک زمین لرزه بود. تیر از هر سو می بارید. زمین و ساختمان ها می لرزید. بیمارستان اندونزی که درست در کنار خانه ما بود و بعد ساختمان مجاور ما را بمباران کردند. تانک ها در همه جا بود و ما از خود می پرسیدیم که آیا از مهلکه جان بدر می بریم. .

ولید همان طور که به او یاد داده ام، خیلی دست زد. این کار را برای این کرده ام که زمانی که بمباران می شود خیال کند که یک بازی است. شروع به بازی و شوخی با او کردم تا خطر را حس نکند. کمی دلقک بازی درآوردم. این کار گاه بیشتر، وهنگامی که بمب ها و خمپاره ها در نزدیکی می افتد کمتر کارساز است. ترکش های شیشه و سنگ از هرسو به خانه می بارید، به خصوص که ما در طبقه همکف زندگی می کردیم.

دست صباح را گرفته بودم چون او هم می ترسید. شروع به شوخی کردم و از چیزهای مختلف حرف زدم. متاسفانه توفیق چندانی نیافتم. او می گفت:

«بس کن، اگر در اینجا زیر بمباران هم نمیریم، وقتی با پرچم سفید خارج شویم می میریم. می دانی که این را پیشتر تجربه کرده ایم و می دانیم چگونه رخ می دهد. مشابه همین شب را در شهر غزه گذرانده ایم و تو خوب به یاد داری که دو تن از همسایگانمان با تیر پهپادهای ۴ پروانه ای ارتش اسرائیل کشته شدند»

در شهر غزه، ما با بلندکردن پرچم سفید از آپارتمان خود خارج شدیم اما در حین طی مسیر به سویمان تیراندازی شد و بخت یارمان بود که جان بدر بردیم.

ترس و شجاعت هردو مسری است

در رفح به راستی شبی هولناک برای همه بود. همسایگان ما همه به طبقه همکف آمده بودند. زن ها و کودکان گریه می کردند. سعی کردم ولید و کودکان دیگر را کمی دور کنم که صدای گریه را نشنوند، چون ترس و شجاعت هردو مسری است. می خواستم که شجاعت آنها بر ترسشان غلبه کند. پنجره مشرف به راهرویی که همه همسایه ها در آنجا جمع شده بودند را بستم.

همه در انتظار طلوع خورشید بودند و هنگامی که اولین شعاع های نور ظاهر شد، صدای قدم هایی به گوش رسید. در تمام طول شب جرئت خارج شدن یا گشودن پنجره ها و حتی به بیرون نگاه کردن را نداشتیم چون از هر سو تیراندازی می شد. تیراندازی با سلاح یا پهپادهای ۴ پروانه ای و بمباران در همه جا بود. وقتی در ساعت پنج و نیم صبح در را باز کردم، عده ای از مردم را دیدم که پیاده و درحالی که فقط یک کوله پشتی داشتند از محله فرار می کردند. بخت با ما یار بود که خودرو داشتیم. دوستی که این آپارتمان را با او به صورت مشترک استفاده می کنیم، دو خودرو داشت و مال همسرش را در اختیار ما گذاشت.

از این رو توانستیم مقداری از لوازم را با خود برداریم. خیلی خوب می دانستیم که از این پس باید در زیر چادر زندگی کنیم. توانستیم تشک ها، یک کپسول گاز، دو ساک لباس از پیش آماده شده و چند وسیله آشپزخانه را برداریم. با این حال، حرکت با خودرو بیش از پای پیاده خطرناک بود چون برای تانک و پهپادها یک هدف بود. از مردمی که ازبرابر خانه می گذشتند پرسیدم که سربازان، تانک ها و پهپادها در کجا هستند و فهمیدم که در سمت جنوب هستند. بنابراین، با همه دوستان محله که ۶ ماه از زندگی مان را با آنها گذرانده بودیم خداحافظی کردیم . آنها هم در حال آماده شدن برای رفتن بودند اما نمی خواستند خطر زود حرکت کردن را بپذیرند. من ترجیح دادم این خطر را بپذیریم و سوار خودرو شدیم.

Rami disant au revoir à ses amis et voisins du quartier, avant de monter dans la voiture et quitter Rafah avec sa famille.

اردوگاه های بزرگ جابجا شده ها در اطراف ما

من یک مسیر پیچ در پیچ را انتخاب کردم و کوشیدم از جاده های اصلی، که تانک های اسرائیلی در آنها گشت می زنند، اجتناب کنم. بعد ناگزیر شدیم جاده ساحلی از مسیر المواصی و دیر البلح را در پیش بگیریم. در خودرو تنش بالا بود. من برای ولید ترانه مورد علاقه اش را خواندم که می گوید: «چرخ های اتوبوس می گردد، می گردد». او هم شروع به خواندن با من کرد و بعد بقیه کودکان هم به ما پیوستند و موفق شدم ترس و اضطراب را از آنها دور کنم. چنان می خواندیم که گویی خطری وجود ندارد اما در قلبم در سکوت دعا می کردم که از مهلکه جان بدربریم.

وقتی به المواصی رسیدیم، نفس راحتی کشیدیم. دیگر دستکم خطر حمله زمینی دربین نبود ولی بمباران ها متوقف نشده بود و در نصیرات و حتی دیر البلح که مقصد سفرمان بود جریان داشت. در آنجا پیش یک دوست رفتیم که زمینی داشت که از نزدیک به دو ماه پیش چادر خود را در آن برپا کرده بود و دو چادر دیگر هم در آن زمین بود. این زمین در کنار جاده ساحلی و حدود ۱۰۰ متری ساحل و دارای دیوار و در بود و مالک ان قصد داشت در آن یک کلبه ساحلی بسازد. در کنار ما یک اردوگاه وسیع از جابجا شده ها در آن سوی دیوار وجود دارد که خانواده هایی چادرهای فقیرانه خود را در آن برپا کرده اند.

من چادر فرانسوی مارک «دکاتلون» خود را برپا کردم. چنان که پیشتر گفتم این چادر را یک دوست فرانسوی برایم فرستاده بود. اما دوست میزبان به من گفت: «این چادر کوچک است. برای این که راحت باشید، باید چادر بزرگ تری پیدا کنی». حسون برای من بیش از یک دوست و مانند یک برادر کوچک است. ما در شهر غزه هم با هم همسایه بودیم. در طول جنگ ها با هم کار کردیم. در سال های ۲۰۱۲، ۲۰۱۴، ۲۰۱۹ و ۲۰۲۱ با هم بودیم. روزنامه نگارهایی که با آنها همکاری داشته ایم او را خوب می شناسند. روزنامه نگار شجاعی است... با هم به جستجوی چادر بزرگ تر پرداختیم. دهها تلفن زدیم و سرانجام یک چادر یک تکه، به قدر کافی بزرگ برای خانواده یافتیم. این چادر از جمله کمک های انسان دوستانه بود و قاعدتا می بایست رایگان توزیع می شد، اما برای آن ۳۵۰۰ شِکِل (۸۸۰ یورو) پرداختم.

سیستم D *

بعد بازگشتیم و شروع به کار کردیم. زمین را از گیاهان خودرو پاک کرده و با ریختن کمی ماسه آن را تسطیح کردیم. همه، کودکان، صباح و حسون کمک کردند. بعد چاله ای برای توالت شامل یک مجرا و یک سطل ساختیم که اطراف آن با سیمان پر شده بود. یک آشپزخانه کوچک هم ساخته شد و همه اینها در آلونک های کوچکی بود که با چوب و تکه های برزنت درست شد. حتی یک دوش هم داریم که کیسه ای وارونه است که شلنگی به آن وصل است که بالای سر قرار می گیرد. مالک زمین مجاور گاه به گاه به ما آبی می دهد که تاحدی شور است و برای نیازهای روزانه به کار می رود. من یک مخزن 500 لیتری خریده ام. آب شرب را از گاری هایی که مخزن هزار لیتری دارند می خریم. آنها در مقابل ایستگاه های تصفیه که در ۱ کیلومتری است صف می بندند. آب در آنجا رایگان است اما گاری ها آن را می فروشند. کمی گران است اما مانع از آن می شود که یک روز کامل را برای پرکردن یک یا دو ظرف صرف کنیم.

سرانجام، پس از یک شب بیخوابی و روزی پر از کار، حدود ساعت ۷ عصر همه چیز سامان یافت. کودکان روی تشک ها از حال رفته و به خوابی عمیق فرورفتند. نکته مثبت این بود که کودکان برای تجربه کردن این تغییر آمادگی داشتند. من یک چادر کوچک برای ولید خریده بودم. هنگامی که هنوز در رفح بودیم، آنها در این چادر بازی پیک نیک رفتن را می کردند. از این رو، وقتی که موضوع جابجایی پیش آمد، نه فقط برای آنها یک شوک نبود، بلکه خوشحال هم بودند.

فرزندان صباح هم با موضوع برخورد خوبی داشتند. من به آنها گفته بودم: «خواهید دید، مثل پیک نیک رفتن است. چادر خیلی بهتر از یک اتاق است. تجربه خوبی خواهد بود. طلوع و غروب خورشید را از درون چادر می بینید». آنها خیلی خوشحال بودند. نمی خواستم احساس کنند که شیوه زندگی شان تغییر کرده و فقیرانه شده است. آنها اردوگاه های فاقد امکانات پناهندگان را دیده اند که مردم در شرایط خیلی دشوار رویهم انباشته می شوند. به آنها گفتم: «این یک چادر نیست، ویلای ما است که در آن یک باغچه درست می کنیم، توالت و آشپزخانه خود را خواهیم داشت و در فضای آزاد با سوزاندن چوب بساط کباب براه خواهیم انداخت. مثل گذراندن تعطیلات در کنار دریا است». حرف هایم اثر کرد و آنها خوشحال هستند.

«به رانیا و رمزی تیراندازی شد و درجا کشته شدند»

فردای آن روز، وقتی از خواب بیدار شدیم، نخستین کارمان این بود که به دوستانی که در رفح مانده بودند تلفن کنیم. خبر بدی شنیدیم. رانیا، دختر مالک ساختمان محل سکونت ما در رفح، همراه با شوهرش رمزی کشته شده بودند. آنها دو خیابان دورتر از ما زندگی می کردند و تقریبا از یک هفته پیش می خواستند رفح را ترک کنند. وقتی که حمله به رفح آغاز شد، فکر می کردند که اسرائیلی ها مناطقی که باید تخلیه شود را اعلام می کنند و از این رو صبر کردند اما هنگامی که سربازان نزدیک شدند تصمیم به ترک رفح گرفتند. نمی خواستند پای پیاده حرکت کنند و پول هم برای پرداخت کرایه گاری – بین ۵۰۰ تا ۷۰۰ شِکِل ( ۱۲۵ تا ۱۷۵ یورو) نداشتند. منتظر دریافت طلبی که داشتند بودند، اما بدهکار به قول خود عمل نکرد.

هنگامی که تانک های رُباتی رسید، آنها کودکان خود – ۴ دختر و ۲ پسر- را نزد والدین خود فرستادند . رانیا و رمزی می خواستند تا صبح روز بعد صبر کنند تا از لوازم خانه هرچه را که ممکن بود بردارند. به وسیله یک تانک هدف قرار گرفتند و درجا کشته شدند. خبر وحشتناکی بود. خواست من این بود که همه چیز برای همه به خوبی پایان یابد. نمی خواستم این نوع فاجعه ها، که غالبا رخ می دهد، را بشنوم. همسایگان دیگر، که در همان ساختمان ما زندگی می کردند، همه توانستند با گاری حرکت نموده و سالم به جایی در نزدیکی المواصی به نام شکوش، در عربی به معنی چکش، بروند. انها هم سرپناه های برزنتی برپا کردند.

اما جای رانیار و رمزی خالی و برای همه خیلی سخت بود. این جنگ مثل زندگی کردن در همه ۲۴ ساعت شبانه روز در گردبادی است که می چرخد و می چرخد. کسانی در این گردباد به این و آن سو کشیده می شوند و می ترسند. مثل این است که همه ما در یک مخلوط کن در حال کارکردن هستیم. گاه به گاه کسی از مخلوط کن به بیرون پرتاب می شود چون مرده است. اما ما در آن باقی می مانیم و کار آن ادامه می یابد. ما را با بدبختی، ترس و اضطراب در هم می امیزد . خطر بمباران، کشتار و سلاخی همیشه وجود دارد و در این مخلوط کن ما حتی فرصت ابراز اندوه و خاکسپاری سزاوار مرده ها را نیز نمی یابیم.

نمی دانم این را چگونه به درستی بیان کنم، اما به کشته شده ها ارجی که در خور آن هستند گذاشته نمی شود. یعنی چنان که باید و شاید برای کسانی که دوست داشته ایم غمگین نیستیم زیرا عده زیادی در اطرافمان کشته می شوند. ما اندوه خود را از دست نداده ایم، اما ارزش اندوهگین بودن را از دست داده ایم.

«از داشتن همسری چون صباح خوشبختم»

هر روز درمی یابیم که فردی دیگر ازبین رفته و کسی خانواده، پسر یا خانه اش را از دست داده است. خبرهای بد تمامی ندارد. همه می دانند که در غزه وابستگی به روابط خانوادگی و اجتماعی زیاد است. من کشته شدن رانیا و رمزی را فقط به صباح گفتم. نمی خواستم آن را به کودکان بگویم. آنها پسر بزرگشان را می شناسند. همسن سجاد، دومین پسر صباح است. نمی خواستم به آنها بگویم که پدر و مادر دوستشان درگذشته و به دیار باقی شتافته اند.

و اینک، زندگی جدیدمان شروع می شود. یک زندگی پناهنده و کولی وار. نکته مثبت این است که کودکان به آسانی خود را با وضعیت جدید تطبیق می دهند. صبح زود بیدار شدیم و نخستین صبحانه خود را با نانی خوردیم که در یک تنور سفالی که با چوب گرم می شد پخته شده بود. همه خوشحال بودند. برای من مهم این است که کودکان احساس خطر نکنند و برای از دست دادن دوستانشان ترس نداشته باشند. نمی خواستم این شادی زیر چادر بودن را از بین ببرم. این یک تحقیر است اما من توانسته ام آن را تبدیل به چیزی خوشحال کننده کنم. به علاوه، ما در کنار دریا هستیم . هنگامی که همه کارها تمام شود، صبح زود برای شناکردن می رویم.

بخت با ما یار بود. در درجه اول برای این که با آن که در آخرین دقیقه بود، سالم از مهلکه جستیم. بعد برای این که اگرچه زیر چادر هستیم، اما چادرمان ۵ ستاره است، درحالی که در اطراف ما بسیاری از جابجا شده های دیگر در وضعی بد رویهم انباشته شده اند. ولید از بودن در این محل خوشحال است چون برایش مثل یک پارک تفریحات است و من خوشحالم که صباح همسرم است. او شخصیتی خیلی قوی دارد و خیلی زود خود را تطبیق می دهد. بیل به دست گرفت و زمین را صاف کرد، در برپا کردن چادر کمک نمود و خیلی زود آن را به صورت خانه ای درآورد که همه ما در آن احساس راحتی کنیم. به محض این که من تنور سفالی را خریدم، او نان نخستین صبحانه مان را پخت. صباح ستون خانواده ما است و همیشه در سکوت کار می کند. من از داشتن او و کودکان در زندگی ام احساس خوشبختی می کنم. امیدوارم که بتوانیم دوام بیاوریم و همه اینها پایان یابد و به زودی به خانه مان بازگردیم.

*عبارت رایجی که به توانایی فرد برای سازگاری سریع و ابداع برای حل مشکلات اشاره دارد

۱- منطقه حائل بین نوار غزه و مصر ایجاد شده بر اساس مفاد قراردادهای صلح قاهره و تل آویو.