«فراموش نکنيم که صهيونيسم تنها يکي از پاسخ هاي ممکن به «مسئله يهود» بود که [آن هم] زماني دراز در اقليت ضعيف قرار داشت. از اواخر قرن نوزدهم تا قبل از جنگ جهاني اول، اکثريت بزرگ يهوديان اروپاي مرکزي و روسيه « با پاهاي شان راي دادند» و به غرب، از جمله آمريکا، سرزمين موعود بسياري فقيران و بي خانمان ها مهاجرت کردند. ديگران که عده شان زياد هم هست، در محل زندگي شان ماندگار شدند و با جمعيت در آميختند. از سال ١٨٨٠ و علي رغم آنتي سميتيسم (يهودستيزي) بر تعداد ازدواج هاي مختلط بين يهوديان آلمان افزوده مي شود به طوري که بين ١٩١٠ و ١٩٢٩ اين نسبت از ٩/١٦ به ٥٩ درصد افزايشي مي يابد. در فرانسه نيز اين «تجانس» سرعت مي گيرد. شزکت فعال يهوديان در جنبش هاي انقلابي فراملي، از جمله سوسياليستي و کمونيستي که برادري جهاني را تبليغ مي کردنمد پاسخ ديگري بود از جانب يهوديان در برخورد به تبعيض هائي که نسبت به آنان اِعمال مي شد. مذهبيبون نيز به نوبهء خود صهيونيسم را رد مي کنند زيرا معتقدند که دولت يهود نمي تواند دوباره تشکيل گردد و معبد [مقدس] نمي تواند جز با ظهور منجي قد برافرازد.
ترديدهاي آلبرت انيشتن
صهيونيسم تنها جنبش اختصاصي يهوديان شرق نيست. در سال ١٨٩٧ اتحاديه عمومي کارگران يهودي ليتواني، لهستان و روسسيه معروف به بوند (BUND) تشکيل مي شود. اين اتحاديه تا سال ١٩٣٠ با صهيونيسم رقابت مي کند. اين تشکيلات هويت ملي و سوسياليستي به خود گرفته، بر پايه اصول طبقاتي برپا مي شود و زبان ييديش را به عنوان زبان ملي انتخاب مي کند. آنان با الهام از تزهاي کساني که به «مارکسيست هاي اتريشي» معروف اند، طرفدار خودمختاري سياسي-فرهنگي بودند. بونديست ها [برعکس صهيونيست ها] تاکيد مي ورزند که ما را با «نخلستان ها و تاکستان هاي فلسطين کاري نيست» و توده هاي يهود بايد«هر جا که هستند» به مبازره براي رهايي دست بزنند. ان ها همبستگي کارگران يهودي و طبقه کارگر بين المللي را تبليغ و ميهن پرستي گالوت (Galout) يعني «تبعيد» را در مقابل وطن پرستي صهيونيستي قرار مي دهند. اين جنبش که امروز به فراموشي سپرده شده، صفحات پرافتخاري در تاريخ اروپاي مرکزي ثبت کرده که از آن ميان مي توان به نقش اين جنبش در قيام گتوي ورشو در ١٩٤٣ اشاره کرد. اين جنبش سرانجام در لهستان به دست نازي ها و در شوروي به دست کمونيست ها نابود شد که مواضع شان نسبت به «مسئله يهود» بنا بر سير حوادث و جابجائي دکترين ها تغيير مي کرد. شوروي در رقابت با صهيونيسم، حتي تا تشکيل يک جمهوري خودمختار يهود «بيروبيجان» (Birobidjan) در منتها اليه شرقي سيبري پيش رفت.
ايجاد دولت اسرائيل پيروزي جنبش صهيونيستي است که يهودستيزي هيتلري و نسل کشي عليه يهوديان آن را امکان پذير کرد. اين دولت نسبتِ رو به افزايشي از يهوديان جهان را (هر تعريفي که از واژه يهودي داشته باشيم) متشکل مي کند. اما اين نسبت هرگز از ٤٠ درصد تجاوز نمي کند. صدها هزار نفر از يهوديان ترجيح دادند که در آمريکا و اروپا مستقر شوند، هرچند اسرائيل بتواند بخش مهمي از آنان را به نفع ديدگاه هاي خود بسيج نمايد. آنان به درستي در نيويورک و پاريس بيشتر احساس امنيت مي کنند تا در تل آويوو بيت المقدس. آيا بايد از پيروزي اين ناسيوناليسمِ تنگ نظرانه حول يک دولت شادمان بود؟ آلبرت انيشتن مي نوشت: «درکي که من از جوهر اصلي يهوديت دارم با ايدهء يک دولت يهودي با مرزهاي مشخص، با ارتش و به هرحال نوعي قدرت دنيوي مغاير است. هر قدر هم که اين دولت متواضع باشد. من از خسارت هاي دروني که دنبال خواهد آورد مي ترسم، خصوصا از رشد يک ناسيوناليسم تنگ نظرانه در صف هاي خودمان. بازگشت به يک ملت، به مفهوم سياسي کلمه به معناي روي گردانيدن از معنويت جامعه مان است، معنويتي که نبوغ پيامبران مان را مديون آنيم»
ماکسيم رودنسون معتقد است که «صهيونيسم [به هيچ رو] نتيجهء قطعي، الزامي و محتوم استمرار يک هويت يهودي نيست. فقط يک گزينش است.» واين گزينش نه تنها مانند هر ايدئولوژي ناسيوناليستي ديگر قابل نقد است بلکه همچنين، به خاطر اين که هدف آن – يعني ايجاد دولت يهود- جز با خلع يد از فلسطيني ها ممکن نيست. صهيونيسم به طور کامل در بطنِ يک ماجراي استعماري قراردارد که شرط اصلي پيروزي آن است. و همين خطاي اصلي آن بوده و خواهد بود.
بدون هيچ وجه اشتراکي با آن چه «شرق» ناميده مي شود
در ايثار و آرمان گرائي شماري از مبارزان صهيونيست جاي شک و ترديد نيست.اگر فرض کنيم که يک جوان يهودي در ١٩٢٦ قدم به سرزمين موعود مي گذارد، او مي توانست چنين بنويسد: « من به خود مي بالم زيرا از روز ورود به فلسطين، خود را از پوستهء آلوده دياسپورا [يهوديان مقيم خارج از فلسطين] جدا کرده و به بهترين وجهي پالايش يافته ام. من به دنبال يک وطن بودم، مي خواستم با ديگران برابر باشم و مثلِ آنان به بودنم در فلسطين ببالم. از لحظه اي که قدم به سرزمين اجدادي ام گذارده ام، با اروپا و آمريکا قطع رابطه کامل کرده ام» اين جوان اسمش را به شئيم شالوم تغيير داده خواهد گفت: « من عبراني ام و نامم عبري است زيرا از کشور عبرانيان ريشه مي گيرم.»
به رغم يک مرام نامه سوسياليستي – و گاهي به دليل آن – صهيونيست ها به استعمارگران مستقر در الجزاير و آفريقاي جنوبي شباهت داشتند که معتقد پيشبرد تمدن در برابر «اهالي وحشي» محل بودند. صهيونيسم در فلسطين، با وجود اشکال ويژه، در دو زمينه با جنبش استعماري در پيوند است: در رفتارش نسبت به اهالي بومي و وابستگي اش به يک متروپل (کشور استعماري)، مثلا بريتانياي کبير (حداقل تا سال ١٩٤٥). وانگهي در آن زمان استعمار تداعي منفي امروز را نداشت. تئودور هرتصل به سسيل رودِز (Cecil Rhodes) يکي از فاتحان بريتانيائي آفريقاي جنوبي مي نوشت: « برنامه من يک برنامهء استعماري است» زئيو ژابوتينسکي از رهبران جنبش صهيونيستي تجديدنظرطلب به نوبهء خود شادمان بود که «خدا را شکر که ما يهوديان هيچ چيز مشترکي با آن چه “شرق” مي نامند نداريم. ما بايد به ياري کساني از ميان مردم بشتابيم که بي سواد بوده ودر سنت ها و قوانين روحاني عقب مانده شرقي غرق اند. ما در وهلهء اول [البته] به خاطر “بهروزي” ملي خود و سپس براي ريشه کن کردنِ تمام آثار “روح شرقي” از فلسطين به آن جا مي رويم.» مردخاي بن هيلل هاکومن (Mordechaï Ben Hillel Ha Cohen) از يهوديان مستقر در بيت المقدس مي نويسد: « ما متمدن ترين ساکنان فلسطين بوده و کسي قادر به رقابت با ما در عرصهء فرهنگي نيست. بيشتر بوميان، روستائي و باديه نشين اند و از فرهنگ غربي بويي نبرده اند. زمانِ درازي لازم است تا آن ها زندگي بدون غارت، بدون دزدي و بي مفسده هاي ديگر را فراگرفته و از عرياني خود و برهنگي پاهاي شان خجالت بکشند و شکلي از زندگي را انتخاب نمايند که مالکيت خصوصي در آن جريان داشته باشد. براي کشيدن جاده ها، اسفالت خيابان ها، ساختن مدرسه ها و مراکز نيکوکاري و دادگاه هاي به دور از فساد زمان لازم است.» اما «روح شرقي» مرموز ظاهرا در مقابل ده ها سال تمدن مقاومت مي کند، موشه کاتساو** (Moshé Katsav) رئيس جمهوري اسرائيل در ماه مه ٢٠٠١ اعلام مي کند: « ميان ما [يهوديان] و دشمنان ما نه در لياقت ها و توانائي ها بلکه در موارد اخلاقي، فرهنگي، جنبه هاي مقدس زندگي و وجدان نيز شکاف عظيمي وجود دارد، [...] آن ها در اين جا همسايه هاي ما هستند ولي گوئي در چندصد متري ما کساني زندگي مي کنند که از قارهء ما نيستند و به کهکشان ديگري تعلق دارند.» راستي با اين اوصاف، اين فلسطيني ها را هم مي شود آدم ناميد؟
فلسطيني ها به مثابه حيوانات وحشي
به دنبال شورش هاي يافا در ١٩٢١، يک کميسيون تحقيق بريتانيائي نوشت که اين جنبش به هيچ رو کشتار ضد يهودي نبوده بلکه قيام کنندگان از صهيونيسم بيزارند و نه از يهوديان. ارگان يهوديان بريتانيا، «جويش کرونيکل» (Jewish Chronicle) در پاسخ، با لحني اعتراضي نوشت: «تصورکنيد که حيوانات باغ وحش از قفس هاي خود بيرون آمده و چند تماشاگر را بکشند و کميسيون تحقيق در مورد علل حادثه به اين نتيجه برسد که دليل وقوع فاجعه اين است که حيوانات قربانيان شان را دوست نداشته اند. گوئي وظيفهء مديريت باغ وحش اين نبوده که حيوانات در در قفس نگهدارد و مطمئن باشد که درهاي قفس ها بسته است». چه صراحتي! فرانتس فانون (Franz Fanon) روانپزشک اهل جزيره هاي آنتيل که به انقلاب الجزاير پيوست در کتاب مشهور «دوزخيان روي زمين» در ١٩٦١ مي نويسد: « زبان استعمارگر هنگامي که از استعمارشده حرف مي زند، زبان جانورشناسي ست. در اين زبان از حرکات خزندهء زردها، از بوي بدِ شهرِ بوميان، از گله ها، از بوي گَند، از تکثرِ سريع، از درهم لوليدن و از حرکت دست و پا [به جاي صحبت کردن] استفاده مي شود. استعمارگر آن گاه که مي خواهد خوب تشريح کرده کلمات مناسب پيدا کند، دائما به حيوانات استناد مي کند.»
تسخير اراضي و «پس راندن» بوميانِ محلي بُعدهاي استعماري جنبش صهيونيستي را نشان مي دهد. يکي از گردانندگان اين جنبش از سال هاي ١٩١٠ اذعان دارد که « مسئلهء [موجوديت] عرب ها با تمام حدتش از همان اولين مرحلهء خريد زمين ها آشکار شد، هنگامي که من موظف به اخراج اهالي عرب جهت استقرار برادران مان به جاي آن ها شدم. باديه نشينان عرب آن شب، پيش از آن که مجبور به ترک دهکده شمسين شوند، دور چادرِ محل گفتگو تجمع کرده بودند، ناله هاي محزون شان به رغم گذشتِ زمان طولاني هنوز در گوش هاي من طنين انداز است. [...] قلبم به هم فشرده مي شد. من فهميدم که باديه نشينان تا چه اندازه به زمين خود دلبستگي دارند.» استعمارگران يهودي، با اخراج عرب ها وجب به وجب آن ها را عقب رانده، زمين ها را غصب مي کنند.
بن گوريون به خوبي آگاه است که هيچ مصالحه اي ميسر و امکان پذير نيست: « همگان روابط بين عرب ها و يهوديان را مشکل آفرين مي دانند ولي هيچ کس متوجه نيست که اين مشکل حل نشدني است. راه حلي وجود ندارد. شکاف عميقي دو جامعه را از هم جدا مي سازد. [...] ما مي خواهيم که فلسطين [ميهنِ] ملتِ ما باشد و عرب ها دقيقا همين را مي خواهند». اسرائيل زانگويل (Israel Zangwill) يکي از نزديکان تئودور هرتصل، هم زمان با جنگ جهاني اول در مطبوعات انگليسي توضيح مي دهد که :«اگر بتوانيم با پرداخت خسارت، از ٦٠٠ هزار عرب فلسطيني سلب مالکيت کنيم يا اگر موفق به قانع کردن آنان به مهاجرت به عربستان شويم، چون آن ها به راحتي نقل مکان مي کنند [عجب!]، بزرگترين مشکل صهيونيسم حل خواهد شد». هرتصل در يادداشت هايش در ١٨٩٥ اعتراف مي کند که «ما بايد زمينِ آن ها را با زبان خوش تصاحب کنيم. سلب مالکيت و انتقال افرادِ فقير بايد، هم مخفيانه و هم با احتياط انجام گيرد.» اين عمليات در مقياس وسيعي در ٤٩-١٩٤٧ به اجرا در آمد.
پشتيباني ضروري لندن
اين واقعيتي است که يهوديان از يک «متروپل» نمي آيند. آن ها از کشورهاي مختلف مي آيند و «بازگشت» به روسيه يا لهستان را نمي توانند در مد نظر داشته باشند. درست مانند اروپائيانِ سفيد مستقر در امريکا که غالبا پروتستان بودند و پس از تلاش براي نابودي سرخ پوستان – که البته تا حدي هم موفق شدند – آنان را در اردوگاه هاي تحت محاصره (که رِزِرو [منطقه حفاظت شده] خوانده مي شد) محبوس کردند. ولي باوجود اين، فراموش نکنيم که جنبش صهيونيستي، به هر حال از پشتيباني لندن برخوردار بود و بدون چنين پشتيباني، با شکست مواجه مي شد: بدين ترتيب تنها در يک دهه استقرار قيمومت بريتانيا، ٢٥٠ هزار نفر (بيش از دو برابر دهه قبل) به فلسطين مهاجرت کردند. آرتور وُچوپ (Arthur Wauchope) کميسر عالي بريتانيا که از ١٩٣١ به بعد در بيت المقدس مستبدانه حکومت مي کرد مي نويسد: «طي دوران خدمتم در فلسطين، تشويق مهاجرت و اسکان يهوديان را وظيفهء خود دانسته و هدفي جز تضمين امنيت ايشان نداشتم». وانگهي، او از «حماسهء بزرگ» استعمار صحبت مي کند. بدون پوشش بريتانيا، نه مهاجرت، نه خريد زمين و نه ايجاد ساختار دولتي، امکان پذير نبود. البته گاهي اختلاف منافه بين يي شوو (جماعت يهودي فلسطين) و لندن پيش مي آمد، ولي حداقل تا سال ١٩٣٩، اين اختلافات ثانوي بود.
اين «ائتلاف» از آن چه من «همانندي فرهنگي» مي نامم، سود برد. مثالي مي زنم. در پي شورش هاي خشونت بار سال ١٩٢٩ در فلسطين، مسئولين متعدد انگليسي در محل و يا در بريتانيا به لزوم تغيير سياست يعني محدودکردن مهاجرت و کاستن از خريد زمين ها پي بردند. وزارت مستعمرات در اکتبر ١٩٣٠ در يک «کتاب سفيد» همين مواضع را تشريح کرد؛ ولي وايزمن به تمام آشنايانش متوسل مي شود، بن گوريون به رئيس دولت بريتانيا مراجعه کرده، ضمانت نامه آزادي مهاجرت و خريد زمين ها را دريافت مي کند که از طرف عرب ها «نامه سياه» نام گرفت. نخست وزير بريتانيا حتي با شخص اول صهيونيست ها درباره امکان اعطاي حق تقدم به يهوديان در قراردادها و توافق ها بحث مي کند، ولو به قيمت کنارگذاشتن اصل برابري (برخورد برابر بين يهوديان و عرب ها) باشد که علنا اعلام شده بود.
اين موفقيت چشم گير مديونِ مردم داري و مناسبات جنبش صهيونيستي، و تماس هاي سياسي و شناخت از نظام سياسي بريتانيا ست. صهيوينست ها در ارائه و فهماندن خواست هاي شان از موقعيت بهتري برخوردار بودند تا نمايندگان عرب يا فلسطيني، که فرهنگ، سنت ها و طرز گفتگو و مذاکره شان براي اروپائيان بيگانه بود. صهيونيست ها خود غربي هائي بودند که با غربي ها مذاکره مي کردند. آن ها در هر مرحلهء مناقشه از اين امتياز استفاده کرده و مي کنند.
اگر اصطلاح ماکسيم رودنسون را به کار ببريم، اسرائيل يک «پديدهء استعماري» است. اين کشور همانند استراليا و آمريکا از يک تسخير، سلب مالکيت بوميان به وجود آمده است. اما بر عکس آفريقاي جنوبي عصر آپارتايد، «يک جامعه استعماري» نيست که براي ادامهء زندگي به «بوميان» نيازمند باشد. از طرف ديگر، با اين که اسرائيل بر بي عدالتي بنياد شده، اما ديگر توسط جامعهء جهاني و سازمان ملل به رسميت شناخته شده است. اين فکر که برخي ها در سر داشتند و هنوز هم دارند که گويا مي توان اسرائيلي ها را «اخراج» کرد و به «کشورهاي خودشان» فرستاد، نه از نظر اخلاقي قابل دفاع است و نه از نظر سياسي واقع گرايانه. نمي توان يک بي عدالتي را با بي عدالتي ديگر ترميم کرد. لذا از اين پس، بر روي سرزمين مقدس دو ملت زندگي مي کنند، يکي اسرائيلي و ديگري فلسطيني. مي توان مثل برخي از روشنفکران فلسطيني و اسرائيلي آرزو کرد که هر دو در يک دولت واحد گرد هم آيند، ولي اين يک اتوپي زيباست که نسل ما تحقق آن رانخواهد ديد. و به هر حال ، نمي توان هيچ راه حلي را به صورت يک جانبه، نه به فلسطيني ها و نه به اسرائيلي ها، تحميل کرد.
توضيحات مترجم:
* - اسرائيل، فلسطين؛ حقايقي درباره يک کشمکش
آلن گرش
مترجم: بهروز عارفي انتشارات خاوران، پاريس ، ٢٠٠١
متن کامل اين کتاب در سايت لوموند ديپماتيک فارسي در دسترس علاقمندان است:
https://ir.mondediplo.com/article2410.html
** - يادآوري اين نکته خالي از طنز تلخ نيست که موشه کاتساو، اين «معلم اخلاق» در اواخر دورهء رياست جمهوري اش به «تجاوز جنسي» متهم شده، معلق شد. در سال ٢٠١٠ وي به اتهام «تجاوز جنسي» محکوم شده و از سال ٢٠١١ تا ٢٠١٦ را در زندان «سپري» کرد!