تاريخ:

پيامدهاي اعلاميه بالفور

اعلاميه بالفور در ٢ نوامبر ١٩١٧، در ظاهر چيزي جز يک «نيت نامه» نبود. چند جمله عادي براي بيان کم و بيش مبهم حمايت خيرخواهانه دولت انگليس از ايده ساخته و پرداخته يهوديان درباره تشکيل يک ملت در فلسطين. اين اعلاميه، به خودي خود نمي توانست روند جريان رويدادها را تغيير دهد، اما به خاطر اين که چند هفته پيش از تصرف خاورنزديک توسط انگلستان صادر شد، اهميت بالقوه آن قابل ملاحظه است.

بيشتر مدارک ديپلوماتيک به فراموشي سپرده مي شود. وضعيت منجر به نگارش آنها تحول مي يابد، اثر آنها به خاطر رويدادهاي بعدي ازبين مي رود و به زحمت مي توان ديپلومات هايي که درباره آنها مذاکره کرده اند را به ياد آورد. اين امر درمورد اعلاميه بالفور صادق نيست. بدون اين اعلاميه، به رغم اين که او رهبر حزب اتحاد گرا (Unionist) و وزير دولت انگلستان در آغاز قرن بيستم بود، نام آرتور بالفور در يادها نمي ماند. با اين اعلاميه سرنوشت فلسطين دستخوش تلاطم شد.

عملياتي راهبردي

جنگ اول جهاني، موقعيتي بود تا انگلستان ماهرانه به عملياتي راهبردي دست بزند و نفوذ خود را بر سرزميني وسيع، از هند تا مصر – پس از بين بردن امپراتوري عثماني که بخش عمده اين قلمرو را در اختيار داشت – گسترش دهد. براي توفيق در اين کار، بايد حمايت هايي محلي پيدا مي کرد. متحدان طبيعي انگلستان ملي گرايان عرب بودند زيرا هردو در دشمني با امپراتوري عثماني اشتراک نظر داشتند. ازاين رو، سرهنگ توماس ادوارد لورنس ماموريت يافت رهبران عربي را بيابد که منافعشان با انگلستان همگرايي داشته باشد. درسال ١٩١٥، کليددار مکه و مدينه، شريف حسين، به توافقي اصولي با انگليسي ها درمورد ايجاد يک حکومت متحد در بخش عمده ايالت هاي عرب امپراتوري عثماني دست يافت. او در عوض متقبل شد نيروهايش به فرماندهي پسرانش در جنگ شرکت کنند (يادداشت هاي حسين مک ماهون، ژوئيه ١٩١٥- مارس ١٩١٦).

سال بعد، انگليسي ها خواستند جاه طلبي هاي راهبردي خود را به فرانسوي ها اطلاع دهند. براي جلب حمايت آنها، تعهد کردند که در ايالت سوري- لبناني يک منطقه نفوذ به فرانسه واگذار کنند (توافق سايکس- پيکو، ١٦ مه ١٩١٦).

درسال ١٩١٧، انگلستان و فرانسه از ايالات متحده خواستند که وارد جنگ شود تا جلوي فرسايشي شدن آن در جبهه اروپايي – که خيلي به درازا کشيده بود – را بگيرد. پيروزي و پايان يافتن جنگ درگروي مداخله ايالات متحده بود. ويلسون رئيس جمهوري آمريکا، که در وضعيتي صلح آميز انتخاب شده بود، به اين شرط پذيرفت از موضع بي طرفي خود دست بکشد که نظم جهاني نويني متولد و نظم پيشين کنار گذارده شود: ديگر ديپلوماسي محرمانه رايج نباشد و ديپلوماسي باز جايگزين آن شود و امپراتوري هاي چند مليتي جاي خود را به حق خودگرداني ملت ها بدهند.

دليل علاقه انگليسي ها به هدف صهيونيستي، تنها به خاطر عزم جزم ايشان براي حفظ مواضع راهبردي به تازگي به دست آمده – يا درحال به دست آمدن – بود. اين قاطعيت نمي توانست تنها بر روي نيروي برنده شدن در جنگ تکيه کند و مي بايست مبنايي براي مشروعيت مي يافت. برنامه تاسيس يک کانون ملي يهودي در فلسطين ناشي از حق مردم در تعيين سرنوشت خود بود، حتي اگر مردم مورد بحث پراکنده بودند و موضوع اعلاميه بالفور دقيقا شناخت اين حق با وجود نامربوط بودنش در آن سرزمين بود. اين نخستين بار بود که يهوديان، که تا آن زمان به عنوان يک جامعه مذهبي شناخته مي شدند، به مرتبه يک مردم [ملت] ارتقاءمي يافتند. همچنين، اين نخستين بار بود که مفهوم بي سابقه «کانون ملي» (national homeland) ظهور مي يافت.

اين اعلاميه به خواست هاي متقابل عرب هاي فلسطين – که آنها نيز مي خواستند با بهره گيري از حق خودگرداني حاکم بر سرنوشت خود باشند – وقعي نمي نهاد. قابل تحمل نبود که انگليسي ها بتوانند بدون درنظر گرفتن اکثريت عرب، به حضور خود در منطقه مشروعيت بخشند و از جمعي حمايت کنند که در آن زمان در فلسطين اقليتي کوچک بود. اعلاميه بالفور فلسطين را تقديم يهوديان، اعم از اين که فلسطيني باشند يا نباشند، مي کرد

و تقريبا سهمي براي عرب ها قائل نمي شد. به علاوه، در متن اعلاميه از آنها به عنوان «مردم غير يهودي» ياد مي کرد. به اين ترتيب، اعلاميه در جهت تامين هدف صهيونيست ها بود: جمع آوري جمعي از يهوديان پراکنده اما داراي آگاهي تاريخي، تا از آنها ملتي بومي بسازد که داراي زبان و نهادهاي سياسي مستقل در سرزميني باشد که کم و بيش به محلي که در عهد باستان در آن متولد و شکوفا شده مطابقت دارد و تمدني را تشکيل مي دهد که اثري وسيع بر «غرب» دارد.

محدود کردن بلندپروازي هاي صهيونيست ها

بايد گفت که اين جانبداري انگليسي ها بدون مخالفت هاي پنهان و پيدا نبود. انگليسي ها ازبرآوردن خواست و هدف صهيونيست ها درمورد داشتن يک حکومت – که تئودور هرتزل در نخستين کنگره صهيونيست از آن دفاع کرده بود – سرباز زدند. به علاوه، اين مخالفت شديد و قاطع بود. گواه اين امر غيبت ٣٠ سال بعد انگلستان از شرکت در راي گيري مجمع عمومي سازمان ملل متحد در ٢٩ نوامبر ١٩٤٧ درمورد برنامه تقسيم فلسطين بود. البته، ازنظر صهيونيست ها، اعلاميه بالفور سنگ اول بنايي بود که به حق داشتن حکومت منجر مي شد: يک «کانون ملي» براساس داده ها و سابقه ها، تبديل تدريجي آن به يک «حکومت داراي حق حاکميت» را نفي نمي کرد. براي رسيدن به اين هدف، ضرورت داشت که سرزمين فلسطين به روي مهاجرت يهوديان گشوده شود. امري که در ابتدا پذيرفته و سپس از سال ١٩٣٩ به طور خيلي جدي محدود شد و تحت کنترل درآمد و سرانجام پس از جنگ جهاني دوم غيرقانوني شد.

روايت هاي مختلف اعلاميه بالفور حاکي از مخالفتي مهم تر از اختلاف نظر درباره هدف نهادين و نهايي بود. شائيم وايزمن، که رئيس فدراسين صهيونيست انگلستان بود، اصرار داشت که دولت انگلستان فلسطين را به عنوان سرزمين آينده کانون ملي يهود به رسميت بشناسد. بالفور اين شناسايي را به صورتي تغيير داد که تعهد انگلستان محدود به «يک» کانون ملي «در» فلسطين – و نه سراسر فلسطين – مي شد و به اين ترتيب اين موقعيت را پديد آورد که ابعاد قلمرويي که مشمول تعهد انگلستان مي شد را کاهش دهد.

اين اصرار از آن جهت قابل توجه است که در آن زمان وضعيت فلسطين هنوز يک واحد سرزميني تعريف شده با مرزهاي مشخص – چنان که چندسال بعد شد- نبود. در ٢٥ آوريل ١٩٢٠، کنفرانس سن رمو پيشنهاد انگليس- فرانسه درمورد سيطره بر منطقه حکومت عربي متحد وعده داده شده به شريف حسين در سال ١٩١٥، را تصويب کرد. اين منطقه در سه نوبت تحت کنترل فرانسه (سوريه) و انگلستان (عراق و فلسطين) درآمد. دو تفکيک مکمل هم انجام شد: به تصميم دولت فرانسه، لبنان از سوريه جدا شد و دو سال بعد، نوبت به وينستون چرچيل، وزير مستعمرات انگلستان رسيد که به موجب فرماني در «کتاب سفيد»در ٣ ژوئن ١٩٢٢، فلسطين را به دو بخش فلسطين شرقي و غربي تقسيم کند. اين تقسيم بندي که در ظاهر مشابه بود، در واقع مفهومي يکسان نداشت. تقسيم فرانسوي ها به نفع خواست جامعه ماروني [مسيحي] و تقسيم انگلستان هدفش محدود کردن شمول اعلاميه بالفور به فلسطين غربي و اهداي فلسطين شرقي به عبدالله، يکي از پسران شريف حسين بود. براي ازبين بردن هرگونه سردرگمي، اين منطقه به عنوان فراسوي اردن ناميده شد زيرا مرزهاي غربي اش رود اردن بود.

رقابت ملي گراها

بايد گفت که بلندپروازي هاي سرزميني صهيونيست ها به نحو قابل ملاحظه اي کاهش يافت: از فضايي که در آغاز حدود ١٢٥ هزار کيلومتر مربع وسعت داشت، چيزي بيش از ٢٥ هزار کيلومتر مربع – يعني ٢٠ درصد- براي استقرار صهيونيست ها باقي نماند. دراين قلمروي اختصاص يافته به کانون ملي يهود، به رغم مخالفت شديد صهيونيست تجديدنظر طلب، ولاديمير جابوتينسکي، که مخالف تصميم انگلستان بود، جمعيت عرب ها به کمي بيش از نيم ميليون تن بالغ مي شد. آنها مخالف تغيير ويژگي زباني و مذهبي خاص خود به نفع يک اقليت يهودي بودند و درواقع، به نظر مي آمد که به نوعي مبارزه صلح آميز با مردمي بيگانه که رشد کمّي مي يافتند دست مي زدند. اين رشد کمّي به خاطر آزادي مهاجرت به فلسطين امکان پذير شده بود.

در زمان صدور اعلاميه بالفور، در ٢ نوامبر ١٩١٧، دولت انگلستان هنوز از وعده خود درمورد ايجاد يک حکومت عرب بر روي ويرانه هاي امپراتوري عثماني – که مي بايست مانند همتاي اتريشي/مجارش از بين مي رفت- منصرف نشده بود. ازاين هم بهتر، فيصل که مخاطب ممتاز انگليسي ها بود، درصورت انجام خواسته هاي خودش، با ايجاد يک کانون ملي يهود مخالف نبود (توافق قيصل- وايزمن، ٣ ژانويه ١٩١٩). دراين باره، تعهد انگليسي ها به ايجاد يک حکومت عرب متحد، بي ترديد موافقت عرب ها با يک کانون ملي يهود جدا از حکومت عرب مزبور را آسان تر مي کرد. نظام سرپرستي که در نهايت حاکم شد، مخالفت با آن را بسيار دشوار کرد. «قدرت» ملت بزرگ عرب به اين تفکيک محدود تن داد. «ملي گرايي» خاص ملي گرايان محلي در سوريه، عراق، لبنان، فراسوي اردن و فلسطين، ناگزير با ملي گرايي هاي يهودي و فلسطيني در رقابت قرار مي گرفتند و سپس در يک منطق درگيري گرفتار مي شدند که به رغم کوشش ها براي پايان دادن به آن، امروز به شکست منتهي شده است.

دو عامل ديگر نيز درخور انديشيدن است: اعلاميه بالفور بر نقش عمده قدرت هاي خارجي در تحقق هدف اسرائيل تاکيد دارد و با اين کار بر وابستگي نسبي جامعه يهوديان بومي فلسطين (Yichovu) و نيز اسرائيل دربرابر آن پا مي فشارد. اين اعلاميه برنامه صهيونيست ها را همسنگ بلندپروازي هاي توسعه گرانه انگلستان، و نيت هاي برتري جويانه ايالات متحده مي نماياند. اين امر به اسرائيل امکان داده که به صورت سرپل «غرب» ظاهر شود و اين کار را با خصلت دموکراتيک نظام سياسي خود انجام مي دهد.

حاکم بر سرزمين، اما نه از جنبه حقوقي

اين که اعلاميه بالفور تامين کننده منافع امپراتوري انگلستان بود – درحالي که ازنظر سرزميني انگليسي ها چندان حقي براي تعيين سرنوشت سياسي منطقه (و نه فقط فلسطين) نداشتند-، چيزي را تغيير نمي دهد: صهيونيسم نه تنها شناسايي ديپلوماتيک، بلکه مشروعيت بين المللي به دست آورد. اين امر تائيد و توسط «جامعه ملل» (SDN) در سال ١٩٢٠ تصويب شد و نقطه عطفي تعيين کننده براي هدف ملي يهوديان بود. با اين حال، درسال ١٩٤٧، «سازمان ملل متحد» (ONU) گامي به پيش و گامي ديگر به عقب در جهت صهيونيسم برداشت و با تصويب استقرار ٦٠٠ هزار يهودي به تحقق عملي آن اقدام کرد. گام به پيش، ٣٠ سال پس از اعلاميه بالفور، عبارت از شناسايي نه فقط يک کانون ملي، بلکه يک حکومت يهودي بود. گام به عقب اين بود که قلمرو اختصاص داده شده به حکومت يهود، کمي بيش از نصف قلمرو فلسطين تحت سرپرستي بود که دو سوم آن را صحراي «نگوئو» (Neguev) دربر گرفته بود. از اين هم بهتر، به خلاف اعلاميه بالفور که به کلي حق خودگرداني مردم بومي را نفي مي کرد، برنامه تقسيم مشروعيتي همسان براي دو برنامه ملي رقيب با يکديگر در فلسطين قائل بود که شامل يک حکومت عرب در فلسطين بود.

با آن که وضعيت و نتيجه جنگ ١٩٤٨ مانع از انجام اين برنامه شد، جنگ ١٩٦٧ هم چيزي اساسي را تغيير نداد. اسرائيل که حاکم بر سرزمين در اختيار خويش است، تاکنون هرگز موفق نشده موافقت جامعه بين المللي را به يک توافق نسبت به حاکميت ويکپارچگي فلسطين تحت سرپرستي جلب کند. از اعلاميه بالفور در سال ١٩١٧ تا قطعنامه هاي ١٨١ در ١٩٤٧ و ٢٤١ در ١٩٦٧ شوراي امنيت سازمان ملل متحد، اراده گرايي صهيونيستي، با آن که مداوم و نيرومند بوده، به سدّ سخت الزاماتي عيني برخورده و همچنان برمي خورد. البته امروز اسرائيل به زور اسلحه تمامي سرزمين – يا اگر نوار غزه که در سال ٢٠٠٥ به صورت غير رسمي از آن خارج شد به حساب آيد – تقريبا تمامي سرزمين فلسطين و شهرهاي تحت کنترل غيرنظامي و امنيتي دولت خودگردان فلسطين (AP) را از سال ١٩٩٤ کنترل مي کند.

به رغم ترازنامه اي که از حد انتظارها فروتر بوده، عملکرد فلسطيني ها هم چندان ضعيف نبوده است. آنها که در اعلاميه بالفور تا درجه صفر «مردم غيريهودي»اي تنزل يافته بودند که تنها از حقوق مدني و مذهبي برخوردارند، اکنون موفق شده اند که براين نفي حقوق غلبه نموده و حقوقشان توسط جامعه بين المللي به رسميت شناخته شود. آنچه باقي مي ماند اين است که اين شناسايي حقوق در محل نيز تحقق يابد.