چهارشنبه ۸ مه ۲۰۲۴
سه شنبه شب، زمان ابراز شادمانی بود. ولید همان طور که برای راندن ترس به او یاد داده ام مرتب دست می زد. بمباران ها نزدیک به جایی که ما هستیم، گسترده و با صدای سهمگین بود. ولید تقریبا نتوانست بخوابد. برادرانش هم همین طور. من تمام شب با او دست زدم و روی صفحه تلفن همراه کارتون هایی که دوست دارد را نشانش دادم. معمولا این کار را نمی کنم چون از آنجا که غالبا برق نیست، نیاز به این هست که تلفن همیشه شارژ باشد. به ویژه در زمان هایی که هر لحظه امکان دریافت دستور تخلیه وجود دارد و ممکن است آدم هدف بمباران قرار گیرد یا نیاز به کمک دوستی داشته باشد که بتواند آمبولانس خبر کند. اما دیشب ناگزیر بودم محیط را قدری مفرح کنم. البته این هم هست که وقتی او دست می زند، من کمی اطمینان می یابم چون می بینم برای او همه چیز تقریبا «عادی» است. او وقتی صدای بمباران ها را می شنود از جا می پرد و من می بینم که می ترسد. اما وقتی دست می زند و من هم همراهیش می کنم، حتی اگر بداند که خطری وجود دارد، این خطر مهار شدنی است.
تا کودکان نشنوند
تمام شب صباح همسرم، وسایل ما را آماده کرد تا بتوانیم سریعا محل را ترک کنیم. در رفح برای بچه ها لباس زمستانی خریده بودیم. آنها را در یک کیسه کوچک برای مردم اینجا می گذاریم یا هرکسی که نیاز دارد آنها را بردارد. ما فقط دو تا کوله پشتی می بریم: کوله پشتی که با آن شهر غزه را ترک کردم و دیگری برای بچه های صباح که دو هفته بعد از ورود من به رفح به ما پیوستند.
در طول این شب وحشتناک که خواب به چشم کسی نیامد، معز که به زودی ۱۴ ساله می شود و طفلک همیشه می ترسد، مرتب سئوال می کرد:
«مذاکرات در چه حال است ؟ فکر می کنی تا صبح آتش بس بشود ؟ آیا صبح، چنان که در شهر غزه رخ داد، با تانک هایی در برابر خانه بیدار خواهیم شد ؟ آیا پیش از ورود به شهر اعلام خواهند کرد ؟».
برای تبدیل ترس به چیزی مثبت باید به او پاسخ می دادم. گفتم:
_ نگران نباش، اسرائیلی ها شگرد تازه ای دارند. دیدی پیش از ورود به بخش شرقی شهر چگونه اعلامیه پخش کردند، برای ما هم همین کار را می کنند و ما هم همان اشتباه شهر غزه را تکرار نمی کنیم. فورا حرکت می کنیم.
- آری، اما به خوبی می دانیم که اسرائیلی ها از اثر غافلگیری هم استفاده می کنند. ببین در بیمارستان الشفا چه کردند. فقط ۵ دقیقه پیش از حمله اخطار دادند».
او اطلاعات زیادی دارد. در حالی که وقتی به خانه می آیم و با صباح حرف می زنیم، سعی می کنیم طوری باشد که کودکان نشنوند.
به رغم اینها، معز تقریبا در جریان همه چیز هست و دارد در حدی بزرگ می شود که همه چیز را می فهمد. بنابر این دروغ گفتن به او دشوار بود. هربار که دروغی می گفتم، او خلاف بودن آن را به من نشان می داد. به عنوان مثال، درمورد بیمارستان الشفا به او گفتم که نمی توان دو موقعیت را با هم مقایسه کرد و در آنجا افراد خیلی کمتری از رفح – که ۱.۵ میلیون تن رویهم انباشته شده اند- وجود داشتند، اما او پرسید: «آیا آنها همان کار شهر غزه را خواهند کرد، آیا همه جا را بمباران می کنند و ساختمان ها، از جمله خانه ما را تخریب می نمایند ؟». برای اطمینان بخشیدن به او گفتم: «آنها هیج دلیلی برای هدف قرار دادن ما یا کسانی که نزدشان زندگی می کنیم ندارند. ما هیچ ارتباطی با حماس و جهاد اسلامی نداریم». او برای من از دوستانش گفت که هیچ ربطی به حماس و... نداشتند، پدر و مادرهایشان بازرگان یا مغازه دار بودند، اما بمباران شدند و مردند...
«می خواهم به بالای برج ایفل برویم»
هربار که می کوشم او را آرام کنم، نمونه هایی می یابد که نمی توانم آنها را رد کنم. از این رو، آخرین برگ خود را بازی کردم:
«خدا با ما است. ما را از شهر غزه زنده بیرون آورد، از رفح هم زنده بیرون می آورد. و بعد، نباید فشار بین المللی به اسرائیل را هم فراموش کرد. تو مثل آدم های بزرگ حرف می زنی، اما ما روی خدا حساب می کنیم و او زندگی ما را حفظ می کند. به تو قول می دهم که جنگ به زودی متوقف می شود و ما برای تغییر روحیه به سفر خارج خواهیم رفت»
وضع عوض شد و معز شروع به پرسش هایی درباره «خارج» کرد:
«آیا در مصر باغ وحش وجود دارد ؟ در جاهای دیگر باغ وحش ها چگونه است ؟ آیا همه حیوانات در آنها هستند ؟ می شود آنها را دید و لمس کرد ؟ آیا میدان های اسب سواری بزرگ هست ؟ آیا بازارهای مکاره هست ؟ پارک هست ؟ رستوران هست ؟»
و پرسش های بی شمارش ادامه یافت: «در اینترنت دیده ام که در مصر رستورانی هست که سیب زمینی پخته با گوشت می فروشد».
و بعد:
- آیا تو در فرانسه دوستان زیادی داری؟ چرا مرا به فرانسه نمی بری؟
- اگر جان به در ببریم و امکانش را داشته باشیم، به تو قول می می دهم که سفری به فرانسه برویم.
- اما آیا فرانسه به ما روادید خواهد داد؟
- معمولا آری، چون من قبلا آن را داشته ام.
- آیا به من و برادرانم هم هم روادید می دهد؟
- البته، مطمئنا شما هم روادید می گیرید.
- پس من می خواهم بالای برج ایفل بروم.
- اما تو برج ایفل را از کجا می شناسی ؟
- همه آن را می شناسند ! فرانسه با برج ایفل شناخته می شود. گفته می شود که در بالای آن یک رستوران هست، اما چیزی جز آهن دیده نمی شود..
- مشکلی نیست، ترا به آنجا خواهم برد!».
قول دادم تا معز ترس خود را فراموش کند
همچنین، معز می خواست بداند که آیا در فرانسه پارک های تفریحات هست. برایش از پارک های آستریکس و دیزنی لند – که حتی می توان یک هفته را در آن گذراند چون در کنار آن هتل هایی وجود دارد-، حرف زدم. او پرسید: «آیا قول می دهی ما را به آنجا ببری ؟» و من قول دادم. قول دادم چون خوشحال بودم. چون به لطف این گفتگو در زیر بمب ها درباره فرانسه و پارک های تفریحات آن، برای ما که در فضایی چنین تنگ گیر افتاده ایم، گفتگو درباره رستوران های پاریس برای ما که غذا به قدر کافی نمی خوریم، باعث شد که معز ترس خود را فراموش کرد و توانست کمی در رویا فرو برود. او حتی شروع به برنامه ریزی کرد: «هواپیما چیست ؟ چگونه می توان سوار آن شد ؟ آیا ترس دارد ؟ بلند شدن هواپیما و بر زمین نشستن آن چگونه است ؟ آیا می توان از پنجره نگاه کرد ؟ وقتی در هواپیما هستی، آیا همان صدای اف-۱۶ را می شنوی ؟». به او گفتم نه، هیچ صدایی شنیده نمی شود و دلپذیر است.
پرسش های معز نشانگر جهان بینی یک نوجوان فلسطینی است که هرگز از نوار غزه خارج نشده است:
وقتی به فرانسه برسیم، آیا جستجویمان می کنند، همان طور که مصری ها و اسرائیلی ها می کنند ؟ آیا لباس هایمان را در می آورند ؟ آیا می گویند همه وسایلمان را نشان دهیم ؟ آیا چیزهای ممنوعی وجود دارد ؟ آیا تحقیرمان می کنند ؟
نه، تحقیر نمی کنند. اگر مدارک و روادیدت درست باشد، هیچ مشکلی پیش نمی آید و به تو خوشامد می گویند.
درحالی که بمباران ها ادامه داشت، معز به رویاپردازی ادامه داد. او می خواست به اسپانیا هم برود چون طرفدار تیم رئال مادرید است. در اینجا هم از این که به او گفتم نیازی به یک روادید دیگر نخواهد داشت و این که می تواند با خودرو هم به آنجا برود تعجب کرد: «مرزی وجود ندارد، جستجویی در کار نیست ؟». و من خندیدم چون خودم هم وقتی در فرودگاه روآسی شارل دوگل در سال ۱۹۹۷ با یک کوله پشتی و یک چمدان کوچک از هواپیما پیاده شدم، همین واکنش را داشتم. با رسیدن به گمرک، کوله پشتی و چمدان را روی میز گذاشتم و شروع به باز کردن آنها کردم. مأموران گمرک که تعجب کرده بودند، گفتند: «روز بخیر آقا، آیا چیزی برای اظهار کردن دارید ؟». این برای من یک شوک بود چون در نوار غزه از پایانه ای خارج شده بودم که در آن زمان اسرائیلی ها آن را اداره می کردند. همه چیز مرا جستجو نموده و پرسش های زیادی از من کردند.
در فرودگاه روآسی، چمدانم را بستم و گفتم: «مرا ببخشید، من از فلسطین می آیم و به این رفتار عادت ندارم». خاطره آن چنان در ذهنم زنده مانده که گویی دیروز رخ داده است. آن را هرگز فراموش نمی کنم. امیدوارم هنوز هم همین طور باشد.
«بیتاخُن»، واژه حاضر در همه جا
در آن زمان، وقتی با قطار به دوستانم در بارسلون پیوستم، همه مدارک: گذرنامه، کارت اقامت و دانشجویی و گواهی بورس را همراه داشتم. در تمام طول راه، منتظر رسیدن مأموران بازرسی و کنترل بودم. وقتی که اعلام مطالب در قطار به زبان اسپانیایی انجام شد، فهمیدم که از مرز رد شده ایم. در ایستگاه قطار بارسلون هم از بارزسی و کنترل خبری نبود ! اروپایی ها متوجه این موهبت آزادی و تحرک نیستند، برای آنها چیزی عادی است. درحالی که اسرائیلی ها از دوران نوجوانی در مغز ما سد، امنیت، تفتیش و غیره را فرو کرده اند. تا به حال، همیشه همان موانع و همان «امنیت» - یا چنان که آنها می گویند «بیتاخُن»- بوده است. این واژه در همه جا هست، درحالی که در اروپا، آزادی رفت و آمد یک حق است.
دیشب دیدم که معز همه اینها را با فرورفتن در رویای رفتن به فرانسه و اسپانیا فراموش کرده است. کشورهایی که آنها را فقط از طریق اینترنت می شناسد. به من گفت که در فرانسه می تواند از پس انجام کارهای خود بربیاید، چون با گوش دادن به این که من با ولید فرانسه حرف می زنم، لغت های زیادی یاد گرفته است.
معز تنها یک نمونه از کودکان غزه است: ۹۵ درصد از آنها هرگز از این منطقه خارج نشده اند. آنها دنیای خارج را فقط از طریق شبکه های اجتماعی می شناسند و هرگز با «دیگری» مراوده نداشته، صحبت نکرده و او را ندیده اند. بنابراین، واقعیت موجود در غزه را به همه جوامع دنیا تعمیم می دهند. امیدوارم که این وضع تغییر یابد و کودکان غزه بتوانند از آن خارج شده و دنیا را کشف کنند، حق رفت و آمد آزاد داشته باشند، در هر وقت به هرکجا که می خواهند بروند و لغت «فلسطینی» یا «غزه ای» دیگر به معنای مانع برای عبور از سدها و مرزها نباشد.