یادداشت های روزانه غزه (۳۷)

«کودکان ما سزاوار زندگی کردن مانند دیگر کودکان دنیا هستند»

رامی ابو جموس یادداشت های روزانه خود را برای «اوریان ۲۱» می نویسد. او که بنیانگذار «غزه پرس» - دفتری که در ترجمه و کارهای دیگر به روزنامه نگاران غربی کمک می کند- است، ناگزیر شده با همسر و پسر دو سال و نیمه اش ولید، آپارتمان خود در شهر غزه را تحت فشار ارتش اسرائیل ترک نماید. پس از پناه بردن به رفح، رامی و خانواده اش مجبور شدند مانند بسیاری از خانواده ها که در این منطقه فقیر و پرجمعیت گیر افتاده بودند، مجددا به تبعید داخلی خود ادامه دهند.. او رویداد های روزانه خود را در این فضا برای انتشار در «اوریان ۲۱» می نویسد:

در این تصویر، دخترکی کوچک بر روی زمین در میان ویرانه‌های یک ساختمان نشسته است. در پس‌زمینه، تخریب‌های وسیع و انبوهی از آجرها و مصالح ساختمانی دیده می‌شود. دخترک با لباسی صورتی و شلوار آبی، عروسکی در آغوش دارد و به دوربین نگاه می‌کند. وضعیت اطراف او به وضوح نشان‌دهنده ویرانی و داغی ناشی از یک حادثه یا جنگ است. احساساتی از معصومیت و ناامیدی در این تصویر قابل مشاهده است.

شنبه ۱۶ ژوئن ۲۰۲۴

یکشنبه این هفته عید قربان، مهم ترین جشن اسلامی است که به مناسبت آن یک گوسفند قربانی می شود. معمولا، در نخستین روزهای ماه ذیحجه ، که عید قربان در روز دهم آن است، همه خود را از نظر روحی برای برگزاری این جشن آماده می کنند. این جشن موقعیت مناسبی نیز برای خرید کردن، تهیه شیرینی و به خصوص دادن هدیه یا «عیدی» به کودکان است. آنها مانند عید فطر پاکتی حاوی پول دریافت می کنند. کودکان به خصوص برای دریافت «عیدی» به خانه های خویشان و دوستان می روند. من هم معمولا در این روز شکلات می خرم. امروز در سراسر نوار غزه دیگر حتی یک آبنبات پیدا نمی شود.

امسال، بسیاری از کودکان این عید را بدون والدین و خواهر و برادران خود می گذرانند چون آنها در کشتارها ازبین رفته اند. آنها کسی را ندارند که برایشان لباس نو بخرد یا به آنها «عیدی» بدهد.

چنان که می دانید، من ۴ فرزند دارم. ۳ پسر از ازدواج قبلی همسرم صباح و پسر کوچکمان ولید. به هریک از این فرزندان یک لقب داده ام. پسر بزرگ، مُعز که ۱۴ سال دارد را «نابغه» می نامم چون با روشی هوشمندانه از مغز خود برای اداره کردن برادرانش و به جای خود به کار واداشتن آنها استفاده می کند. پسر دوم، سجاد، ۱۲ سال دارد و من او را «آقای عضله» می نامم. پهلوان کوچکی است که همیشه برای کمک کردن به من در پر کردن مخزن آب، خرید کردن و غیره کمک می کند. پسر کوچکتر اناس ۹ سال دارد و من او را «بین المللی» می نامم چون مخلوطی از دو پسر دیگر است و هم از مغز و هم از عضله های خود استفاده می کند. همه او را دوست دارند و در هر کاری به درد می خورد. این معرفی کوتاه را برای این انجام دادم تا شرح دهم که سجاد در تدارک این عید در شرایطی که ما در همه زمینه ها دچار کمبود هستیم، چه کرد.

«می دانم که وقتش نیست»

دلیل تهیه لباس نو برای کودکان در روز عید این است که باید برای جشن خوش لباس باشند و این موقعیتی برای نو کردن لباس انها نیز هست. اما امسال، در سراسر نوار غزه لباس نو فروخته نمی شود. در ماه اوریل، موقع عید فطر در پایان ماه رمضان ما بخت این را داشتیم که یک بسته لباس از فرانسه دریافت کنیم. برای عید قربان هم این انتظار را داشتیم، اما تا زمان نوشتن این یادداشت ها چیزی به دستمان نرسیده است. سجاد رویای لباس نو را دارد و به مادرش می گوید: «دیدم که جایی برای خالو لباس می فروشند». پسرهای صباح مرا خالو صدا می کنند که به معنی دایی است. من لبخند زدم چون به خوبی فهمیدم چه می خواهد بگوید. او امیدوار بود که وقتی برای خود لباس می خرم، برای او هم بخرم.

برای آن که سربسرش بگذارم با لبخند پاسخ دادم: «میدانی، من به لباس نیاز ندارم و بعد، چرا باید عید را جشن بگیریم؟ در زیر چادر نیازی به لباس زیبا نیست. من ۸ ماه است که دو شلوار و دو تی شرت را به طور متناوب می پوشم».

او چیزی نگفت اما ۲ یا ۳ ساعت بعد گفت: «من فکر می کنم که در نصیرات می توان برای ولید چیزی پیدا کرد». او به خود گفته بود ترفندی که درمورد خالو اثر نکرد شاید در مورد ولید موثر باشد. با همان لبخند به او گفتم: «حالا وقت چیز خریدن برای ولید نیست و به هر حال، در بازارها چیزی پیدا نمی شود». سجاد بازهم اصرار کرد که: «کریم گفت که در نصیرات لباس برای کودکان وجود دارد، می توان چیزی برای ولید پیدا کرد». کریم برادر کوچه صباح و هم سن سجاد است. سجاد کمی معذب شد، مادرش و من همچنان به سربسر گذاشتن او ادامه دادیم. سرانجام من به او گفتم:


— می دانی، من هم شنیده ام که در نصیرات فروشگاهی است که برای شما لباس می فروشد و به اندازه هرسه شما هم لباس دارد و گویا لباس های زیبایی هم هست.
— آری، من هم درباره اش شنیده ام!
— بنابراین تو برای عید قربان لباس نو می خواهی، چرا این را مستقیما به من نگفتی؟
— نمی خواستم به تو بگویم چون می دانستم زمان آن نیست، اما می دانی که من برای عید، به خصوص وقتی نزد مادر بزرگ می رویم، دوست دارم مثل همیشه لباس خوب بپوشم.

اسرائیلی ها ورود گوسفند و گاو برای عید قربان را ممنوع کردند

با آن که قبلا به آنجا رفته و می دانستم که چیز به درد بخوری پیدا نمی شود، به او گفتم که به نصیرات می رویم. در بازارهای سراسر نوار غزه دیگر چیزی وجود ندارد. در نهایت چیزی یافتیم اما ربطی به لباس عید نداشت. به ظاهر لباس نو بود اما پیش از جنگ کسی آن را به عنوان لباس خانه هم نمی خرید. خرید این لباس های نو برای ۳ فرزند صباح برای ما ۹۰۰ شِکِل (۲۲۵ یورو) تمام شد، درحالی که پیش از جنگ برای آنها کمتر از ۵۰ شِکِل (۱۲ یورو) می پرداختیم. ما این لباس ها را برای خوشحال کردن کودکان خریدیم. دستکم نو بود، همه خوشحال شدند. ماجرای سجاد را برای این شرح دادم که نشان دهم به رغم همه آنچه که به سرمان آمده، رنج ها و کشتارها و آنچه که در اطرافمان می گذرد، عید قربان برای کودکان همچنان آئینی مهم است. برای کودکان عید فرصتی برای شادی و شادمانی است. متأسفانه، هزاران کودک مانند سجاد لباس نو ندارند، چون دیگر لباسی برای خریدن وجود ندارد و به هر صورت اکثریت مردم هم توان خرید آن را ندارند. به علاوه، امسال آئین قربانی کردن انجام نمی شود چون در سراسر نوار غزه گوسفند و گاو وجود ندارد. اسرائیلی ها از حدود دو هفته پیش جلوی ورود کمک های انسان دوستانه را گرفته و به خصوص ورود گوسفند و گاو برای عید قربان را ممنوع کرده اند. چند مزرعه دار تعدادی دارند اما برای تأمین نیاز همه بسیار ناکافی است. بنابراین، عیدی است که به خاطر اثر کشتارها و سلاخی هایی که در آنها کودکان پدر و مادر، نزدیکان و خانه های خود را از دست داده اند، در ذهن ما جایی برای شادمانی نمانده است. به علاوه، از نظر اعتقادی هم نمی توان عید را برگزار کرد، چون کسانی که امکانات دارند باید در این روز حتما قربانی کنند.

این عید ازدست رفته ما را به یاد عید فطر می اندازد که امیدوار بودیم در طول ماه رمضان آتش بس برقرار شود. در هر عید به برقراری آتش بس امید می بندیم اما انجام نمی شود، متأسفانه حالا هم همین طور است. عید ما در زیر بمباران و در میان کشتارها، جنایات و سلاخی ها می گذرد.

به رغم همه چیز برای سجاد خوشحال بودم. هنگامی که به چادر خود برگشتیم، او آنقدر ذوق زده بود که در کنار لباس های نواش به خواب رفت. دو روز است که صبح ها می پرسد: «این شلوار را بپوشم یا آن یکی را! این تی شرت را یا دیگری را؟» و من خوشحالم چون شعف داشتن این لباس ها را در چشم هایش می بینم. از آنجا که هرکاری می کنم تا کودکان متوجه بینواییمان نشوند و فکر کنند که حتی در زیر چادر هم یک زندگی عادی داریم، از این که آنها به لباس نوی عید فکر می کنند و سجاد از صباح خواسته که شیرینی «معموله» را بپزد خوشحالم. خوشحالم که سجاد این خصلت شادمان را دارد و مثل من شکمو است.

من این شوق زندگی را در چشم های او و برادرانش می بینم. این لذت بردن از جشن برای لحظه ای آنها را از شرایطی که در آن زندگی می کنیم دور می کند. فرزندان ما در بدترین شرایط زندگی می کنند و سزاوار این هستند که این وضع پایان یابد و مثل کودکان دیگر دنیا لباس های نو بپوشند، هدیه بگیرند، در پارک های تفریحات بازی کنند و به کنار دریا بروند.

روز جمعه توانستم آنها را غافلگیر کنم. یک استخر کوچک بادی برایشان آوردم. خیلی خوشحال شدند. سجاد، «آقای عضله» که قلب یک کودک کوچک را دارد، با ولید به بازی پرداخت و چادر ما تبدیل به ویلایی دارای استخر شد و کودکان را شادمان کرد.