یادداشت های غزه (۴۴)

«داریم زندگی می کنیم، اما مثل مرده هستیم»

رامی ابو جموس یادداشت های روزانه خود را برای «اوریان ۲۱» می نویسد. او که بنیانگذار «غزه پرس» - دفتری که در ترجمه و کارهای دیگر به روزنامه نگاران غربی کمک می کند- است، ناگزیر شده با همسر و پسر دو سال و نیمه اش ولید، آپارتمان خود در شهر غزه را تحت فشار ارتش اسرائیل ترک نماید. پس از پناه بردن به رفح، رامی و خانواده اش مجبور شدند مانند بسیاری از خانواده ها که در این منطقه فقیر و پرجمعیت گیر افتاده بودند، مجددا به تبعید داخلی خود ادامه دهند.. او رویداد های روزانه خود را در این فضا برای انتشار در «اوریان ۲۱» می نویسد:

تصویر نشان‌دهنده خیابانی است که در میان ویرانه‌های ساختمان‌ها قرار دارد. دیوارهای بتنی و تخریب‌شده در دو طرف خیابان وجود دارند و debris و زباله‌ها در زمین پخش شده‌اند. دو زن در حال راه رفتن در این خیابان هستند و به نظر می‌رسد در جستجوی امنیت یا کمک هستند. نور خورشید به آرامی از میان ویرانه‌ها عبور می‌کند و سایه‌های طولانی‌ای بر زمین می‌افکند. حس و حال تصویر، غم و ویرانی را به نمایش می‌گذارد.

امروز می خواهم درباره یک جنبه نگران کننده از جنگ روانی اسرائیل علیه ساکنان نوار غزه حرف بزنم. من روانشناس نیستم، اما تغییرات پریشان کننده ای در اطراف خود، خانواده، دوستان و اکثریت مردم غزه می بینم. یک نمونه در آغاز جنگ و زمانی بود که «هماهنگ کننده»، یعنی سخنگوی عرب زبان ارتش اسرائیل، دستور تخلیه نوار و شهر غزه را با اعلامیه های کاغذی، پیامک و اعلامیه در فیسبوک داد و اکثریت بزرگی از مردم از رفتن خودداری کردند.

من هم از آن جمله بودم. ترک نکردن آپارتمان برایم نوعی مقاومت بود. بیشتر ترجیح می دادم بمیرم تا بروم. اما، دربرابر گستردگی کشتار و سلاخی های ارتش اشغالگر علیه مردم غیرنظامی، ترس بر همه حاکم شد. ایجاد ترس در کانون جنگ روانی بود. مردم می باید همیشه بترسند. به این دلیل بود که در نهایت همه، از جمله من و خانواده ام خانه شان را ترک کردند، چون تانک های اسرائیلی پشت سرمان بودند. با یک پیام از ما خواسته شد که با در دست داشتن پرچم های سفید برای تأمین امنیت، به سوی «جنوب» برویم. اما دو تن از همسایه های عزیز ما، در حالی که پرچم سفید در دست داشتند، کشته شدند. اکنون به خوبی می دانیم که ارتش اسرائیل قادر به انجام چه کارهایی است. این نوع از کشتار مردم غیرنظامی به بهانه جنگ با حماس، هرگز دیده نشده است.

این خشونت حساب شده است. هدف این است که مردم اعتماد به نفس و به دیگران را از دست بدهند. فرض بر این است که همه اهالی غزه و خانواده هایشان، چنان که وزیر دفاع اسرائیل می گوید، در حمله ۷ اکتبر دست داشته اند. این یک انتقامجویی به شیوه مافیایی است که هیچ ربطی به حقوق بین المللی ندارد. پیام این است که اسرائیل می تواند هرچه بخواهد انجام دهد و به نام «حق دفاع از خود» پشتش به حمایت قدرت های غربی و تأمین تسلیحات از جانب ایشان گرم است.

به ما می فهمانند که در غزه، دیگر در خانه خود نیستیم

نتیجه، از هم گسیختن بافت اجتماعی از راه ایجاد ترس و بی اعتمادی است. اگر یکی از دوستانت عضو حماس باشد، از او دوری می کنی چون یک هدف است و امکان دارد تو هم در همان بمباران کشته شوی. اگر پدرت عضو حماس باشد، تو هم هدف هستی، پسر عمویت عضو حماس باشد باز هم توهدف هستی. استاد یا همسایه ات عضو حماس باشند باز هم هدف هستی. این به صورت یک وسواس ذهنی در می آید. هنگامی که افراد ناگزیر می شوند بار دیگر جابجا شوند، و در صدد پیدا کردن جایی برای برپا کردن چادر خود هستند، درمورد همسایگان احتمالی خود تحقیق می کنند. چه کسی است ؟ شما او را می شناسید ؟ چون اسرائیلی ها اردوگاه های جابجا شده ها را به بهانه این که در فلان چادر یک عضو حماس وجود داشته بمباران می کنند. آن فرد می تواند الزاما نه یک جنگجو، بلکه فقط یک عضو ساده حماس باشد. حتی امکان دارد عضو حماس نبوده و فقط کارمند دولت غزه یا یک پلیس باشد. داشتن هرگونه تماس با حماس از تو یک هدف می سازد.

به آنچه که اسرائیلی ها با مدرسه ها می کنند نگاه کنید. آنها به جابجا شده های «شمال» و شهر غزه گفتند که در مدرسه های «دفتر امدادرسانی و کاریابی سازمان ملل متحد برای پناهندگان فلسطینی در خاور نزدیک» (Unrwa) که «مکان های امنی» است سکونت کنند و بعد آنها را بمباران کردند. تعداد قربانی های مدرسه ها نسبت به جاهای دیگر در بیشترین حد است. این کار برای ایجاد ترس است. بهانه همواره این است که یک عضو حماس در آنجا بوده، اما اسرائیلی ها اگر بخواهند می توانند فقط فرد مورد نظر را هدف بگیرند. این کاری است که با مردی که در یک چادر در کنار روزنامه نگاران بیمارستان الاقصی بسر می برد انجام دادند. موشک فقط به او برخورد کرد، بدون آن که به افرادی که در کنارش روی صندلی نشسته بودند آسیب برساند. اسرائیل می تواند یک سوزن را در قعر دریا هدف قرار دهد، اما می خواهد تعداد قربانی ها و خسارت ها زیاد باشد، تا مردم بترسند و اراده مقاومت را از دست بدهند.

هنگامی که از «مقاومت» حرف می زنم، منظورم مقاومت نظامی نیست بلکه تنها ترک نکردن خانه خود است. اسرائیلی ها آنچه که روال عادی نامیده می شود را در هم شکسته اند. دیگر هیچ چیز عادی نیست. جابجایی ها بخشی از این عدم ثبات روانی است. آنها مفهوم «خانه» را از بین می برند. ولی در واقع نه، چون با یک اعلامیه ساده «هماهنگ کننده» در فیسبوک، هزاران تن همزمان در مسیری واحد جابجا می شوند: این مفهوم از دست دادن روال عادی است. این روال دیگر در اینجا وجود ندارد. شما در کشور خود روزتان را با روندی مشخص می گذرانید و صبحانه، نهار و شام می خورید. ما نمی دانیم که چه زمان می توانیم غذا بخوریم و به هر صورت، ۳ وعده غذا در روز نداریم. این یک نمونه معمولی است. اما، آنچه اسرائیلی ها می خواهند به ما بفهمانند، این است که سراسر نوار غزه دیگر خانه ما نیست.

تو به عنوان ساکن شهر غزه طبقه بندی شده ای اما می دانی که در نوار غزه و فلسطینی هستی. به سوی جنوب رانده شده و در المواصی که بخش شمالی آن است ساکن می شوی. اما آنجا هم خانه تو نیست و یک اعلامیه به تو فرمان می دهد که از آنجا هم بروی. دیگر پناهگاهی وجود ندارد. به صورت یک خانه بدوش همیشه سرگردان درآمده ای. دیگر حس تعلق به یک محل، حتی در زیر چادر را نداری. باید این حس را از دست بدهی. این همان روشی است که در زندان های اسرائیل از آن استفاده می شود. هنگامی که زندانی به سلول انفرادی انداخته می شود، موقع خوردن غذا همیشه یک سرباز در کنارش است. زندانی شروع به خوردن می کند که ناگهان سرباز با خشونت بشقاب را برمی دارد و به زمین می اندازد. این کار دو، سه یا چهار روز پیاپی انجام می شود و روزی که سرباز دیگر در آنجا نیست، زندانی از پیدا شدن ناگهانی او هراس دارد و فکر می کند هر لحظه ممکن است بشقاب غذایش به زمین انداخته شود. غذا می خورد اما این کار با ترس انجام می شود و حس غذا خوردن عادی را از دست داده است.

جایی برای رفتن نیست

برای ما هم به همین ترتیب است. روال عادی در خانه خود بودن، حتی در زیر چادر، را از دست داده ایم. عادی بودن داشتن یک دوست نزدیک عضو حماس را از دست داده ایم، چون نباید با آنها تماس داشت. احساس امنیت را از دست داده ایم، چون در یک کامیون یا گاری که به عنوان وسیله نقلیه به کار می رود، کافی است یک عضو حماس در میان مسافران باشد، تا همه کشته شوند.

مشکل این است که هیچ جایی برای رفتن نیست. با یک دستور ساده، باز مردم در خیابان ها سرگردان می شوند. این سرگردانی فقط به معنای خوابیدن بر یک تشک کوچک در محلی پر از گرد و غبار نیست. دستشویی هم وجود ندارد که زنان و کودکان بتوانند به آن بروند. آب نیست و نمی توانند دوش بگیرند. روزها در آنجا می مانند و بعد ارتش اسرائیل از جایی که مردم قبلا بودند عقب نشینی می کند. مردم به «خانه های خود» باز می گردند اما دیگر خانه ای وجود ندارد چون همه چیز تخریب شده است. می کوشند سرپناهی برای زندگی کردن درست کنند، اما دو یا سه روز بعد دستور دیگری داده می شود که از نو همه باید از آنجا بروند. همه همیشه در خطرند، در گردبادی گرفتارند که مثل یک مخلوط کن می گردد و می گردد...

همه تکیه گاه هایمان را از دست داده ایم. اراده مقاومت – حتی به صورت خودداری ساده از جابجا شدن- را ازدست داده ایم. اینها نتیجه کشتارهایی است که اسرائیلی ها کرده اند. بسیاری از مردم می گویند ترجیح می دهند که بمیرند، اما غریزه حفظ جان غالب می شود و هنگامی که دستور جابجایی داده می شود، همه حرکت می کنند. آنها در عین حال می خواهند و نمی خواهند که بمیرند، اما اگر بمیرند چه بهتر چون این که دارند زندگی کردن نیست. ما در جنگلی هستیم که همه از هم هراس دارند، ترس از حیوانات وحشی ای که ما را تعقیب می کنند. حتی از خودمان هم هراس داریم. همه از نظر روانی بی ثبات شده ایم.

از درون تخریب شده ایم

دیگر نمی توان فکر کرد و تصمیم گرفت. نمی توان از فرزندان، زنان و خانواده ها مراقبت کرد. در عالم دیگری سیر می کنیم. درعین حال به چیزهای زیادی فکر می کنیم و به هیچ چیز فکر نمی کنیم، نمی توان هیچ کاری انجام نداد. باید اندیشید اما نمی اندیشیم. این دیگر زندگی کردن نیست، مرگ است. داریم زندگی می کنیم اما مثل مرده ها هستیم، چون می دانیم که در هر لحظه ممکن است هدف گرفته شویم. نمی خواهم خیلی فلسفه بافی کنم، ولی درحال حرف زدن از چیزی هستم که می دانم و می خواهم آن را با شما هم درمیان بگذارم و آن احساس عدم ثبات است. خود را مرده حس می کنم اما دارم زندگی می کنم چون از نظر جسمی هنوز به نقطه مرگ نرسیده ام ولی مغزم مرده است. نفس می کشیم، کمی غذا می خوریم و می خوابیم. بجز ترس از کشتارها، هیچ چیز زندگی مان عادی نیست. در درونمان جنگی درگرفته است. میل به زندگی کردن وجود دارد اما در عین حال، همه تکیه گاه هایمان از بین رفته است.

به طور معمول، تو دوستی داری که باید به او وفادار بمانی ولی این دیگر ممکن نیست. به طور معمول، همبستگی تو را با خانواده – در وجه عام آن یعنی عموها، عمه ها، دایی ها پسرعموها و...- پیوند می دهد. اما فلاکتی که در آن دست و پا می زنیم، ما را وامی دارد که اولویت را به نزدیکان – همسر و فرزندان- بدهیم. اندک چیزهایی که داریم را برای عزیزان نزدیک خود نگهداریم. محبت و عاطفه را برای فرزندانمان نگه می داریم. این برای جامعه ما تغییر بزرگی است. ترس من از این است که این رفتار پس از جنگ هم ادامه یابد و حس عدم ثبات و ترس برجا بماند. جنگ اسرائیل به این گونه است. آنها زمین را می خواهند. زیرساخت ها می تواند بازسازی شود. اما در هم شکستگی روانی فرد در جریان بازسازی صورت نمی گیرد.

هربار که حرف بازسازی پس از جنگ را می شنوم، به دوستانم می گویم که باید انسان را بازسازی کرد، چون ما از درون تخریب شده ایم. باید بافت اجتماعی را بازسازی کرد. از پدران خانواده شروع کنیم و به مادران و کودکان هم بپردازیم. همه چیز تغییر کرده: رفتار کودکان، همسران، متاسفانه در مسیر بدتر شدن عوض شده، چون اسرائیل زمین را می خواهد و برای تصرف آن باید انسان را تخریب کند.