یادداشت های غزه (۸۲)

«غیاب کامل رنگ ها»

رامی ابو جاموس یادداشت های روزانه خود را برای «اوریان ۲۱» می نویسد. او که بنیانگذار «غزه پرس» - دفتری که در ترجمه و کارهای دیگر به روزنامه نگاران غربی کمک می کند- است، ناگزیر شده با همسر و پسر دو سال و نیمه اش ولید، آپارتمان خود در شهر غزه را تحت فشار ارتش اسرائیل ترک نماید. پس از پناه بردن به رفح، رامی و خانواده اش مجبور شدند مانند بسیاری از خانواده ها که در این منطقه فقیر و پرجمعیت گیر افتاده بودند، مجددا به تبعید داخلی خود ادامه دهند.. او رویداد های روزانه خود را در این فضا برای انتشار در «اوریان ۲۱» می نویسد.
رامی برای این گزارش‌های محلی، جایزه مطبوعات نوشتاری و جایزه Ouest-France را در کادر جایزه Bayeux برای خبرنگاران جنگ دریافت کرد. این فضا از ۲۸ فوریه ۲۰۲۴ به او اختصاص یافته است.

تصویر یک منطقه خرابه است که در آن ساختمان‌ها و سازه‌های ویران‌شده به چشم می‌خورند. زمین پوشیده از بتن و مصالح ساختمانی است و فضایی خالی و تکان‌دهنده دارد. صدای باد و سکوت سنگین در این محیط حاکم است.

دوشنبه ۱۷ مارس ۲۰۲۵

از وقتی که به شهر غزه برگشته ام، وضعیت هر روز بدتر می شود. ما در آغاز ماه رمضان به خانه برگشتیم. آپارتمان ما در طبقه نهم به شکلی معجزه آسا سالم باقی مانده بود. فردای آن روز اسرائیلی ها مرزها را بستند. از آن پس، نه کمک انسان دوستانه و نه کالاهای وارداتی توسط بخش خصوصی رسیده است. بازهم مواد غذایی به حد کافی وجود ندارد. انواع کنسرو و اسپاگتی ها، برنج و کمی آرد می توان پیدا کرد ولی مرغ و گوشت نایاب است. فروشنده ها بدون برق نمی توانند آنها را تازه نگهدارند. تاکنون اینها را روزبروز وارد می کردند.

اما، آنچه که پس از برگشت به خانه مرا بیشتر از همه ناراحت می کند نه کمبودها، بلکه غیاب کامل رنگ ها است. همه چیز خاکستری است. چیزی جز خاکستری و گرد و غبار خانه های فروریخته یا نیمه تخریب شده دیده نمی شود. خانه های درحال فروریزی ای که هر لحظه ممکن است فروریزد. خیابان ها پوشیده از دریایی از آوارهایی است که در میان خرابی ها به صورت کوچه هایی تنگ درآمده است. هیچ وسیله ای برای پاک کردن و انتقال آوارها وجود ندارد. افق ناپدیدشده است. درمورد همه چیز، از مواد غذایی گرفته تا افق دید تنگنا وجود دارد. شهر غزه زیبایی خود را از دست داده است. من در نزدیکی خیابان عمر المختار زندگی می کنم که از کنار دریا به محله شجاعیه منتهی می شود. آن را شانزه لیزه غزه می نامیدم. این خیابان اصلی شهر بود که در دو طرف آن شمار زیادی فروشگاه قرار داشت و به محوطه مسطح مرکزی شهر منتهی می شد. این خیابان نیز کاملا تخریب شده و به رنگ خاکستری درآمده است. برج بزرگ فلسطین که ساختمانی ۱۵ طبقه و مقر بانک فلسطین و غالب شرکت های بزرگ بود نیز به صورت لاشه ای که ستون هایش شکسته درآمده که ممکن است در چند دقیقه فروریزد.

قهرمانی گمنام

اندوه ناشی از دیدن این مناظر بازتاب قلب و روح ما است که خاطرات جنگ اخیر آن را آزرده است. پیشتر درباره ام- شاهین با شما صحبت کرده ام. زنی در ساختمان ما که کمی نسبت به همه سمت مادری دارد. دخترش با محمد النونو ازدواج کرده بود که دکتر داروساز و مسئول داروخانه بیمارستان اندونزیایی بود. من او را خیلی دوست داشتم. او درطول جنگ برای دیدن همسر و فرزندانش که در ساختنان ما پناه گرفته بودند می آمد، یک ساعت نزد آنها می ماند و بعد برای انجام کارش می رفت.

محمد النونو یکی از قهرمان های گمنام این جنگ است. یکی از درمانگران شجاعی که تا آخرین لحظه پست خود را ترک نکرد. برخی از آنها مردند و بعضی دیگر هنوز زنده اند و شماری نیز در زندان های اسرائیل بسرمی برند. محمد تصمیم گرفت که با بیماران در بیمارستان بماند. هنگامی که ارتش اسرائیل به بیمارستان حمله کرد و به آنها دستور رفتن داد، او و عده زیادی از پزشکان گریختند تا برای ادامه کار به یک موسسه دیگر یعنی بیمارستان الشفا بروند. محمد در آنجا نیز برای کاستن از درد بیماران و مجروحان پرشمارهرچه از دستش برمی آمد انجام داد و به حرف کسانی که توصیه می کردند پناهگاهی بیابد گوش نداد، درحالی که به خوبی می دانست که ارتش اسرائیل بیمارستان ها را هدف می گیرد.

او تا دقیقه آخر در بیمارستان الشفا ماند. در ماه مارس ۲۰۲۴، اسرائیلی ها برای دومین باربه مجتمع بیمارستانی الشفا حمله کرده، عده زیادی را کشتند و شماری دیگر را دستگیر نمودند. محمد النونو بازداشت و بعد آزاد شد. اسرائیلی ها به او گفتند: «به طرف غرب به سوی دریا برو و خود را نجات بده». او به همراه یکی از اعضای خانواده که در بیمارستان پناه گرفته بود و در خانه ای در فاصله ۵ دقیقه ای ساختمان ما سکونت داشت حرکت کرد و به او گفت وقتی جنگ پایان یابد می تواند به خانواده خود بپیوندد (ساختمان ما به بیمارستان الشفا نزدیک است).

فردای آن روز او خواست نگاهی به بیرون بیندازد. در همان زمان خانه توسط یک تانک یا پهپاد هدف گرفته شد و محمد که همچنان روپوش سفید خود را دربر داشت به سختی مجروح و مرد همراهش نیز از ناحیه پا مصدوم شد اما جراحتش به اندازه او شدید نبود. صاحبخانه ها هردو را به داخل خانه کشیدند. محمد سعی کرد به آنها توضیح دهد که چگونه او را درمان کنند ، اما آنها هیچ وسیله ای برای انجام این کار نداشتند. حتی نمی توانستند یک آمبولانس خبر کنند چون به آن نیز تیراندازی می شد و تردد در منطقه برای همه ممنوع بود.

آنها معنای ترس را می دانستند

با تشدید تیراندازی ها، صاحبخانه ها تصمیم گرفتند پای پیاده گریخته و دو مجروح را در محل رها کنند چون نمی توانستند آنها را با خود ببرند. ترس کاری کرده بود که «حس می کردند قلب شان از گلو بیرون می زند». به همسر محمد تلفن کردند تا به او بگویند که بدون او می گریزند. ترس ما را به مرحله ای رسانده که رها کردن کسی که در حال مردن است هم عادی می نماید. به هر صورت، انتخاب ساده بود: یا باید همه و یا فقط مجروحان می مردند. خانواده محمد این را درک کرده و پذیرفتند. آنها به معنای ترس پی برده و می دانستند که چه به سر انسان می آورد.

به این ترتیب، دو مجروح در میان انفجارها تنها ماندند. مرد دیگر که پایش مجروح شده بود، موفق شد از خانه بیرون بخزد. محمد به همسرش تلفن زد و برادر همسرش پاسخ داد. به او گفت: «می دانم که نمی توانید برای بردن من بیایید، اما نشانی مرا برای وقتی که اسرائیلی ها عقب نشینی می کنند داشته باشید، شاید هنوز زنده مانده باشم». او افزوده بود: «من با زبان روزه به دیدار خدا می روم». ماه رمضان و محمد انسانی مومن بود. او براثر شدت جراحت هایش تنها در آن خانه جان باخت.

گور دسته جمعی در نزدیکی شانزه لیزه غزه

خانواده محمد ناگزیر شدند ۱۵ روز صبر کنند تا محاصره کامل محله پایان یابد و بتوانند به پیکر او دست یابند. آنها به من گفتند که در راه کسانی را دیده اند که پیکر نزدیکان خود را در میان دهها جسد روی زمین افتاده در خیابان المختار – شانزه لیزه غزه - جستجو می کردند. همه این کشته شده ها کوشیده بودند از حمله اسرائیلی ها بگریزند و به وسیله بمب ها، پهپادها یا تک تیراندازها کشته شده بودند. نزدیکان محمد او را با روپوش سفیدش روی زمین درحالی یافتند که مجروح دیگر پیش از رفتن او را در پتویی پیچیده بود.

او در تماس تلفنی وصیت کوتاهی کرده بود:

«می دانم که می میرم. می خواهم در قبر پدر و مادرم در گورستان شیخ رضوان به خاک سپرده شوم. ۲۰۰ شِکِل در جیب دارم. ۱۰۰ شِکِل آن را به ... و ۱۰۰ شِکِل دیگر را به ... بدهید»

محمد النونو در قبر پدر و مادرش به خاک سپرده نشد چون گورستان در دسترس نبود. خانواده اش او را در یک گور دسته جمعی، در نزدیکی شانزه لیزه غزه دفن کردند.

خانواده نشانه هایی گذاشتند تا روزی بتوانند پیکر او را بیرون آورده و به طور شایسته دفن کنند. اما بازیافتن گور دسته جمعی دشوار است. این زمین امروز در تصرف عده زیادی از جابجا شده های بازگشته به شهر غزه است چون حتی یک متر مربع زمین آزاد در شهر غزه باقی نمانده است.

کشته های بدون تدفین

محمد النونو یکی از قهرمان های این جنگ است. هزاران تن دیگر نیز هستند که کسی از ماجرایشان خبر ندارد و معلوم نیست چگونه مرده اند. آیا یک تک تیرانداز آنها را کشته یا بدنشلن توسط موشک تکه پاره شده یا از گرسنگی مرده اند.

این داستان قلب مرا می شکند چون گویای گستردگی وحشتی است که ما با آن زندگی کرده ایم. ترسی که می تواند مردان و زنان را به آن وادارد که برای نجات جان خود کسی دیگر را رها کنند. در آن روز اکتبر سال ۲۰۲۳ که ما ناگزیر از ترک ساختمان تحت محاصره ارتش اسرائیل شدیم، در ساعت ۶ صبح یکی از همسایه ها با اصابت خمپاره کشته شد. دستور تخلیه داده شده بود و بمب از هرسو می بارید. همه می خواستند به سوی جنوب بگریزند. فرزندان همسایه کشته شده پیکر او را در یک پتو پیچیدند و زیر راه پله مخفی کردند تا روزی بتوانند برگردند و او را چنان که باید و شاید دفن کنند.

من این ترس را درک می کنم چون آن را تجربه کرده ام. احمد العطاش، همسایه ای دیگر هم در همان روز در حین فرار کشته شد. من ولید را در آغوش داشتم ولی به هیچ وجه نمی توانستم کسی را در آن حال رها کنم. با آن که تک تیراندازها تیراندازی می کردند و زندگی خود و پسرم را در خطر می دیدم، نمی توانستم همسایه کشته شده را به حال خود رها کنم. یکی از پسر عموهایش رسید و او را به بیمارستان الشفا برد، اما در آنجا هم همه چیز بهم ریخته بود. پهپادهای ۴ ملخی کوچک مسلح به روی کسانی که به آنجا پناه می بردند تیراندازی می کردند و همه از تیررس آنها می گریختند. خاک پوشیده از اجساد بود.

چندی بعد، این اجساد در صحن بیمارستان به خاک سپرده شد. کسی نمی داند آنها چه کسانی بوده و آیا مرده یا هنوز زنده بودند. اما همه آنها یک نام و یک ماجرا داشتند. ترس زنده ها را واداشت که کسانی که دربرابر چشم شان مرده بودند را به حال خود رها کنند. این کار از روی پستی و دون صفتی نبود. آنها مردمانی شجاع بودند، اما شرایطی وجود دارد که ترس به شما حکم می کند که: «مسئله مرگ یا زندگی است، هرکس باید به فکر حفظ جان خود باشد».

پدر و مادرهایی هستند که فرزندان خود را رها کرده اند، فرزندانی که پدر و مادر را رها کرده امد چون غریزه حفظ حیات در طبیعت انسان است. کسانی که این شرایط وحشتناک را تحمل نکرده اند، حق ندارند درباره آن داوری نمایند.