«در یک باغچه کوچک، نزدیک به حفره ای که رو به کوچه ای باز می شود که به یک خیابان بزرگ منتهی می گردد گردآمده ایم. در طرف دیگر محله ۱۷ ژوئیه قرار دارد که هنوز در اختیار جهادگران است.
حرکت آغاز می شود. اینها نه نجات یافتگان، دو به دو، نیروهای ویژه، بلکه یک خروج گروهی کمی بی نظم و ترتیب است. آیا دلیل آن خستگی مفرط یا نداشتن آموزش است ؟ نمی دانم. دسته جمعی به ورودی خانه دیگری می رسیم. ناگهان اطرافمان سر و صدایی بلند و به سویمان تیراندازی می شود. برخورد گلوله ها به زمین و دیوار خاک بلند می کند. برخی از سربازان می خواهند برای دیدن آنچه می گذرد خارج شوند، برخی دیگر به داخل خانه می خزند تا پناه بگیرند. این امر راه من که در بیرون هستم را مسدود می کند و بدون آن که پناهی داشته باشم در معرض گلوله ها قرار می گیرم. احساس اضطرار بر همه حواسم حکمفرما می شود، مانند هنگامی که فرد در معرض یک موج نیرومند قرار گرفته باشد که چیزی از آن نفهمد ولی همه چیز را حس کند. شاید می باید به صورت شمارش لحظه ها واکنش نشان می دادم، اما بجای آن که در انتظار آن بمانم که افراد هنگ «اسکورپیون» (عقرب) تصمیم به ورود به خانه یا بیرون ماندن از آن را بگیرند، درحالی که رگبار گلوله ها در اطرافمان می بارید، با یک جهش روی پا بلند شدم. زمین خالی پوشیده از زباله های جنگ و تکه های سنگ پخش و پلا شده بود. پایم پیچ خورد، روی مچ دست چپ به زمین خوردم و روی شانه راست چرخیدم. بخود آمدم، ناگهان مثل موشی که در سوراخ خود فرو می رود به سوی حفره دیوار که چند لحظه پیش از آن بیرون آمده بودم رفتم.
از زمان آغاز نبرد، من غالبا مرگ را لمس کرده ام، اما این بار حس می کردم که هیچ گاه تا این حد نزدیک نبوده است. دست چپم آعشته به خون بود. قسمتی از گوشتم روی یک تکه سنگ مانده بود. نیروی ویژه دیگری می رسد و با چشمانی گرد از تعجب به من نگاه می کند. گفتم: « من روزنامه نگار هستم، به سویمان توسط داعش تیراندازی شده»، یک سرباز به من باند زخم بندی داد و من به سرعت زخم را بستم و آرام شدم. گفتم:
– بختیار! خوبی؟ صدای او را از سوی دیگر شنیدم.
– سامو؟ تو خوبی؟ کجایی؟
– من به داخل خانه برگشته ام.
– چی؟
صدای یکدیگر را نمی شنویم. برایش یک پیام فرستادم. هردو در امنیت اما بخاطر جنگ جدا ازهم هستیم. مثل این که رودخانه ای خروشان ما را از هم جدا کرده باشد. پس از مدتی دریافتم که مچم در سقوط شکسته است. دفترچه ام را در آوردم و شروع به نوشتن کردم.
در کنار من یک سرباز کوله پشتی خود را خالی کرد و یک قوطی غذا به زمین افتاد. صدای آن باعث شد که رگباری از گلوله و درپی آن خمپاره به سویمان شلیک شود و در نزدیکی مان به زمین بخورد. نگاهی تند به سرباز انداختم.
بعد، همه چیز آرام شد، توفان ناشی از گلوله و خمپاره ها طرف مقابل را ساکت کرده بود
نه به صورت سینه خیز، بلکه با یک جهش به داخل خانه دیگر و طبقه بالای آن رفتیم. همه چیز آرام شد. دو سرباز در یک مبل بزرگ خانه ای که کمی بهتر از خانه های دیگر مبله شده بود فرورفتند. خانه رو به شرق و منظره آن به همان اندازه که زیبا، مرگبار هم بود. پاها را روی هم انداختم و در انتظار ادامه عملیات ماندم. یک بولدوزر رسید و کوچه را بست. سر و صدا در اتاق پیچید. گاه ساختمان می لرزید. ضربه ای که احساس ولی دیده نمی شد. هنگامی که بستن راه به پایان رسید، یک خودروی زرهی موضع گرفت و به سوی محل مقابل که یک مسجد بود تیراندازی کرد. جایی که پیشتر از آن به سوی ما تیراندازی شده بود. تیراندازان در جاهای مختلف پناه گرفته و با تیراندازان خودرو زرهی همراه شدند.
ناگهان همه چیز آرام شد. حمله سنگین از جانب ما طرف مقابل را خاموش کرده بود. جوانی که از چند دقیقه پیش می کوشید یک قوطی کنسرو را باز کند، بالاخره موفق به انجام این کار شد. محتوای آن که به روی فرش ریخته شد، درحالی بین افراد تقسیم شد که برایمان از بیرون بطری های آب پرتاب می کردند.
بالاخره به طرف دیگر رفتم و بختیار را یافتم. آنچه اتفاق افتاده بود را گفتم. عبدالله، سربازی خشن با چشم های گود و تیره، یک چای به من تعارف کرد: «خوب، دیدی، بخاطر وجود مین، باید همیشه روی رد پای خود حرکت کرد. خیلی محتاط نبوده ایم. گاه به حد کافی توجه نمی کنیم». من پرسیدم آیا کسانی مجروح شده اند و پاسخ گرفتم «شکر خدا، نه»، درحالی که احساسم این بود که در گرماگرم حمله آنها را رها کرده ایم، آنها از من قدردانی کردند. ساعت ۵ بود. با تمام شدن چای، عملیات شروع شد.
بازرسی خانه ها در طول خیابان انجام شد. سربازان این جبهه که در کنترل آنها نبود را ایمن سازی کردند. به تقاطع خیابان رسیدیم. سروان حسین در را گشود.
تعدادی بولدوزر برای مسدود کردن محله
توفانی بپا شد. سرهنگ دوم هشام، با چهره درخشان و شمشیری که در یک خانه یافته بود ظاهر شد و سر افرادش فریاد کشید. در آن لحظه او مرا به یاد سروان حمدوک انداخت: «چکار می کردید؟ خوابیده بودید؟»، بین عصبی شدن و بهت در می مانیم، اما هشام هیچ مجالی نمی دهد. او با تعدادی بولدوزر برای مسدود کردن محله آمده و برای مستقر کردن آنها گرد و خاک بپا می کرد و در تلفن و بیسیم و حتی رودررو فریاد می کشید. «علی، حسین، به داخل خیابان بروید!»، افسرانش خود را پنهان می کردند، آشکارا داعش را به رییس خود ترجیح می دادند.
سرهنگ دوم در بیسیم غرید: «به طرف راست بروید، به شما پوشش می دهیم! مراقب نیروهای ویژه باشید!». او با خشم در تلفن خطاب به یک فرمانده تیپ شانزدهم که قادر به هماهنگی با سرعت عملیات هنگ اسکورپیون نیست می گفت: «یک خودرو زرهی به من بدهید! آیا می خواهید عملیات متوقف شود؟».
من و بختیار که جیره احساس تند خود را دریافت کرده ایم، ترجیح می دهیم بجای حرکت در تعقیب جهادگران خط مقدم، با هشام بمانیم. تصور این که کار با او آسان تر است، ناشی از این بود که او را درست نشناخته بودیم.
سرهنگ دوم از یکی از مجتمع ها بیرون آمد. خود را در میدانگاهی خاکی و غرق در نور غروب خورشید یافتیم ولی جنگ همچنان با شدت ادامه داشت. رگبارهای گلوله و غرش کر کننده توپ ها برفراز سرمان جریان داشت ولی از خودروی زرهی خبری نبود. فرمانده با ناراحتی گفت: «مرا به یک افسر ارشد وصل کنید یا بگویید به اینجا بیاید». یک افسر کوچک اندام و فربه، که حالت یک کارمند کسل را داشت از راه رسید و می گفت: «من چگونه می توانم همه اینجا را امن کنم؟». هشام رودرروی او با فاصله ۵ سانتیمتری گفت: «ما محله را برای شما مسدود کرده ایم! حالا شما باید کارتان را انجام دهید». افسر رفت.
یک خمپاره به بولدوزر برخورد کرد. ما در چند ده متری آن بودیم. در آن لحظه من به آنچه رخ می داد به صورت یک ناظر بیرونی نگاه می کردم. این ناشی از شجاعت فوق العاده نبود، بلکه بخاطر این بود که نمی توانستم حد انفجار و رگبار خشونت هایی که ماه ها بود انباشته کرده بودم را دنبال کنم. به کندی دور شدم. شاید من نیز تبدیل به یک کیسه شن شده بودم که به ضربه ها جز واکنشی بی تحرک نشان نمی دهد.
بولدوزر مثل یک غول ضربه خمپاره را دریافت کرد. این انبوه پولاد در زیر ضربه لرزید و بعد کار خود را ازسر گرفت، یک جانور ضد ضربه بود. هشام همچنان هوا را با شمشیر خود شکافت و افرادش را برای شناسایی مواضع دشمن فرستاد و آنها یک خمپاره انداز برایش آوردند. او در حالی که شمشیر را حمایل کرده بود، شخصا حدود نیم دوجین خمپاره پرتاب کرد.
افسر با افرادش برگشت و هشام یک ساختمان را به او نشان داد: «این بلند ترین ساختمان محله است. با اشغال آن شما سراسر منطقه را کنترل خواهید کرد». سربازان تیپ شانزدهم که نمی توانستند یک در ورودی را بگشایند، مورد تمسخر قرار گرفتند.
داعش ایستادگی می کرد. سر و صدایی برفراز سرمان شنیده شد. یک پهپاد بمب افکن و از آخرین ابداعات جهادگران است. من و بختیار زیر یک سقف توقف کردیم. کمی وحشت زده و کمی دچار بهت هستیم. ما برای یک شناسایی ساده آمده بودیم. رگباری از گلوله های توپ به سوی آسمان شلیک شد که نوری سرخ داشت و می کوشید بر نور سبز فرودگاه که حواس را به سخره می گرفت غلبه کند. نارنجکی به زمین افتاد، اما بجز جوجه هایی که بهرسو می پریدند قربانی ای نداشت.
چهره مغرورش در موصل ویران شده به پیش می رود
نویسنده: JEAN STERN
هشام به تهدید اعتنایی نکرد. افرادش بازگشتند. آنها موضع جهادگران را ردیابی کرده بودند. سرهنگ دوم به توپخانه فرمان حمله داد. او بدون درنگ تصمیم گرفت که زمان بازپس گیری فرارسیده است. همه افراد هنگ او، حدود ۱۰۰ سرباز در میدانگاه کوچک و خاک آلود جمع شدند. آنها در عین حال هم خسته و هم نیرو گرفته از هیاهوی جنگ و نیروی رییس خود بودند. هشام با نشان دادن غرب با شمشیرفریاد کشید: «به پیش!» و چهره مغرورش در موصل ویران شده براثر نبردها به پیش می رفت. او فریادی متحد کننده کشید: «صلوات خدا بر محمد، آل او و مومنانش باد!». افرادش با او همخوانی و سلاح بر دوش در کنار هم او را دنبال کردند.
به ویلای نارنجی رنگ در کرانه رود دجله بازگشتیم. سر و صدا و خشم جای خود را به سکوت و آرامش داد. سرهنگ دوم هشام به اتاق خود رفت. من و بختیار با سروان علی، معاون هشام ماندیم. گیج و بهت زده بودیم. هرکدام روی یک مبل افتادیم. تنش فروکش کرد و عضلات انگشتان، بازوان، پاها و گردن به تدریج آرام شدند. به بختیار گفتم: «آه، چه نبردی؟». او پاسخ می داد: «آری، درست می گویی» و به خواب رفت.
سروان علی روی تلفن خود به آهنگ یک خواننده عراقی به نام احمد ال- دواس گوش می داد که در عروسی های بزرگ و کنسرت های مردمی می خواند. زیر و بم آهنگ، صدای خواننده و نوای سازها تا اعماق روح من نفوذ می کرد. گویی این آهنگ ترجمان همه آنچه که در ان روز دیوانه وار حس می کردم بود. روزی که ما در مرزهای مرگ دویدیم. دردی که در دست چپ مجروح من پیچیده، رگبار گلوله ها و انفجارها در سرم انعکاس می یافت. نگاه کشنده سربازان، زمزمه های خانواده های در دام افتاده در خانه های خالی، خِر و خِر بیسیم ها، مواد منفجره خودروهای انفجاری، خشم ناشی از جنگ و ندای درونی ای که مرا به سوی انها می خواند، در آن لحظه آهنگی که در اتاق خالی طنین می افکند، خود به تنهایی تجسم بخش نبرد موصل بود.
به عمیق ترین خواب ها فرو رفتم.
«شکستگی های نامریی» یک گزارشگر میدانی
در مسیر همه گزارشگران بخش هایی حاوی لحظه های بنیادین سوگ وجود دارد. سوگ هایی خصوصی مانند از دست دادن یک عزیز با سوگ هایی جمعی برخورد می کند که در سال های اخیر در خاور نزدیک غالبا صحنه کشتارهایی وسیع و خشونتی تا آن زمان ناشناخته بوده است. این ناتوانی در فراموش کردن خود است که موجب بزرگی مسیر برخی از روزنامه نگاران می شود، زیرا به طور کلی، آنچه که ساموئل فورِی آن را «شکستگی های نامریی» می خواند را در سایه نگه می دارد. این حس و امتیاز روایتی است که این روزنامه نگار و گزارشگر میدانی با عنوان «طلوع های نامطمئن» منتشر کرده و شکستگی های آن بخشی تفکیک ناپذیر از مسیری است که بین عشق و مرگ، غمناکی ژئوپولیتیک و بقای روزانه یک قلم به دست بی پول درگذار است.
ساموئل فورِی، بیش از آن که بخاطر شادابی قلم و روشن بینی اش یک گزارشگر شناخته شده باشد که جایزه آلبرت لوندر ۲۰۱۷ را دریافت کرده، کسی است که پدر و مادرش را هنگامی که نوجوان بوده از دست داده است. او در آن زمان به قصد کشف دنیای عرب- مسلمان، که در آن «به اشتباه افتادن ممکن است»، در وهله اول برای آموختن زبان عربی به دمشق در سوریه رفت. بعد در آغاز سال ۲۰۱۱، هنگامی که مردم شورش نموده و خواهان تغییر رژیم بودند در مصر بود. این سرآغاز سفری دور و دراز از قاهره تا بغداد و از غزه تا حلب بود و سرانجام در بیت المقدس سکونت کرد.
ساموئل فورِی از مراحل این سفر کتاب «طلوع های نامطمئن» را نوشته است. در این کتاب صفحات شگفت انگیزی وجود دارد. به عنوان نمونه، وقتی نویسنده حکایت می کند که در سنت کاترین صحرای سینا، در یک خانه سنگی در انتظار فردی اسرارآمیز به نام علی «راهزنی به زیبایی گرگ» بوده است. از این محل دیدبانی، او تاریخ اخیر صحرای سینا را روایت می کند، از اشغال آن توسط اسراییل و شورش محلی ها سخن می گوید و مناظری شگفت انگیز و اسرارآمیز را شرح می دهد.
بعد جنگ هایی شرح داده می شوند که به نظر نمی رسد هرگز تمام شوند. این دستگاه های باورنکردنی کشتار که فورِی با دقتی تقریبا هولناک آنها را شرح می دهد. در روایت او، که متن بالا که برگرفته از آن است در اختیار اوریان ۲۱ قرار گرفته، او بخشی از نبرد موصل را شرح می دهد و آن را «یکی از بزرگ ترین نبردهای این قرن» می خواند. این نبرد چند روز پیش از کشته شدن دستیارش بختیار حداد و همکاران روزنامه نگارش ورونیک روبرت و استفان ویلنوو در ۱۹ ژوئن ۲۰۱۷ رخ داد.