
یکشنبه ۱۰ اوت ۲۰۲۵
این داستان یوسف، پسر جوانی است که از کشتار خودسرانه ارتش اسرائیل جان به دربرده است. از زمان اشغال نوار غزه، موارد بسیاری از کشتارهای خودسرانه وجود داشته، اما به ندرت رخ داده که هدف جان به دربرده و واقعیت جنایت جنگی را شرح دهد.
من با یوسف در محلی که با پدر و مادرش در آن پناه گرفته اند دیدار کردم. او نوجوانی ۱۶ ساله و فرزند ارشد خانواده است و ۴ برادر و یک خواهر کوچک تر از خود دارد. پدر یوسف پرورش دهنده مرغ بود و وضع خوبی داشت. کسب و کار خانوادگی آنها مرغداری بود و آنها مزرعه های متعددی در شرق شجاعیه در شمال نوار غزه داشتند. خانواده یوسف هم مانند صدهاهزار خانواده دیگر غزه، ناگزیر از چند بار جابجایی به رفح، در جنوب، بعد المواصی و بازگشت به شهر غزه شد و در محله شیخ رضوان پناه گرفت.
این خانواده هم مثل اغلب ساکنان غزه همه پس انداز خود را خرج کرد و وابسته به کمک انسان دوستانه شد. در ۲۲ ژوئیه، حدود ظهر، یوسف مثل همه جوان های غزه برای دریافت کمک رفت. او شنیده بود که کامیون های حامل آرد وارد پایانه زیکیم در شمال منطقه می شود. او روایت می کند که:
«تکه های گوشت انسان را درحال پرواز در هوا دیدم»
وقتی کسانی را دیدم که هریک کیسه ای آرد حمل می کردند، فهمیدم که خیلی دیر رسیده ام، ولی آنها به من گفتند که کامیون های دیگری هم، این بار نه از جاده ساحلی، بلکه از خیابانی موازی در محله العمودی خواهد رسید. همراه با صدها تن دیگر به آنجا رفتم، ولی به جای کامیون، دیدیم که تانک های اسرائیلی از راه رسیدند. دویدم تا در خرابه های یک ساختمان پناه بگیرم. حدود ۱۲ تن سعی می کردیم در آنجا مخفی شویم. تانک متوقف نشد، به راه خود ادامه داد و مستقیم به سوی یک ساختمان نیمه مخروبه رفت که در آن افراد دیگری پناه گرفته بودند. شروع به تیراندازی کرد. تانک دومی هم رسید و به نوبه خود شروع به پرتاب خمپاره کرد. بعد تانک سوم رسید که دربرابر محلی که ما سعی می کردیم مخفی شویم متوقف شد.
این تانک ما را دید و لوله توپ خود را به سوی ما نشانه رفت. ۳ سرباز در آن بودند. یکی از آنها با تفنگ M-16 خود به ما اخطار داد که از مخفیگاه خارج شویم. او عربی خوب صحبت می کرد. به خود می گفتم که همه چیز به خوبی می گذرد. باید لباس های خود را از تن درآوریم تا نشان داده شود که مسلح نیستیم و بعد آنها می گذارند که برویم. همه لخت شدیم و فقط یک شورت به پا داشتیم. به سوی تانک پیش رفتیم. در این حالت بود که مسلسل سنگین تانک شروع به تیراندازی به ۴ نفری که درست جلوی من بودند کرد. دیدم که گلوله ها آنها را از پا درآورد. تکه های گوشتشان را می دیدم که در هوا پرواز می کرد. خون از همه جا می جهید. وحشتناک بود. غرق وحشت شده بودم. من در یک گروه ۶ یا ۷ نفره و جوان ترین و کوچک ترین آنها بودم. خود را پشت آنها مخفی کردم. نمی دانستم چه کار دیگری می توانم بکنم.
سربازی که به ما فرمان خروج از مخفیگاه داده بود با تفنگ M-16 به سویمان شلیک کرد. مردانی که در جلوی من بودند به زمین افتادند. من ضربه سنگینی بر قفسه سینه حس کرده و به زمین افتادم. به سرعت به خود گفتم باید خود را به مردن بزنم چون سرباز می خواست مطمئن شود که همه مرده اند. از این می ترسیدم که برای پایان دادن به زندگیم باز هم تیراندازی کند. حس می کردم که از دهان، سینه و پشتم خون می ریزد. بعد صدای نجوایی را شنیدم. فهمیدم دو مردی هستند که در ساختمان مخروبه مخفی شده بودند. اسرائیلی ها آنها را ندیده بودند. آنها آهسته به من گفتند که می خواهند از مخفیگاه خارج شوند و از من خواستند که همچنان خود را به مردن بزنم، چون در غیر این صورت سرباز برای کشتنم می آمد. من روی زمین باقی ماندم. ۳ تانک ساختمان دیگر را احاطه کرده و گاه به گاه تیراندازی می کردند.
پس از دو ساعت تانک ها رفتند. دو مرد از مخفیگاه خود بیرون آمدند . مرا روی دوش خود گرفتند و دو مرد دیگر را دیدند. حس کردم که مرا روی یک تشک می خوابانند. به این ترتیب، چهار نفری مرا با حداکثر سرعت حمل کردند. به میدانگاهی رسیدیم که خیابان اصلی از آن مشتق می شود و به سوی دریا می رود. در آنجا به من گفتند: ” دیگر نمی توانیم ترا حمل کنیم، باید با سرعت حرکت کنیم “. از آنها خواستم که یک پیام برای پدرم بفرستند و شماره تلفن او را دادم. آنها به او تلفن کرده و گفتند که من به شدت مجروح شده ام و نشانی دقیق جایی که بودم را دادند و بعد رفتند. نمی دانم چه مدت در آنجا ماندم تا این که پدرم رسید».
«زنده ماندن تو اولویت ما بود»
پدر یوسف از قبل می دانست که جان پسرش در خطر است. یکی دیگر از پسرانش می بایست در میدانگاه منتظر می ماند تا کیسه آرد احتمالی را با دوچرخه حمل کند، اما با دیدن تانک ها از دور به خانه برگشته بود. پدر فاصله ۱۵ کیلومتری از محله شیخ رضوان را با تقبل خطر پیاده طی کرد. جایی که پسرش در آن گذاشته شده بود یک منطقه ممنوع اعلام شده توسط ارتش اسرائیل بود. یوسف وقتی پدر خود را دید از هوش رفت. پدرش می گوید: «سعی کردم با گذاشتن تی شرت خود روی زخم او خونریزی را بند بیاورم. بعد او را روی دوش گرفتم و به سوی درمانگاهی رفتیم که در محله شیخ رضوان است». او باز هم ناگزیر شد با پیمودن ۱۵ کیلومتر دیگر، درحالی که پسر بیهوش خود را بر دوش داشت، راه را ادامه دهد. او می گوید: «در درمانگاه به من گفتند که وسائل لازم برای درمان او را ندارند. یک آمبولانس خواستند تا او را به بیمارستان باتیست (الاهلی) ببرد که هنوز تاحدی کار می کند. در آنجا یوسف به هوش آمد. لوله های متعددی به جاهای مختلف بدنش از جمله بینی و شکم وصل کردند تا جلوی خونریزی گرفته شود. او ساعت ها در اتاق عمل بود. خدا را شکر که از آن زنده بیرون آمد، اما گلوله هنوز در قفسه سینه، جایی نه چندان دور از قلبش بود. جراح به پدرش گفت که وسائل لازم برای انجام این جراحی بزرگ را ندارد و به یوسف گفت که درحال حاضر باید با وجود این گلوله در بدنش زندگی کند که معنایش این بود که نباید تحرک زیاد داشته باشد. جراح افزود: ” حالا باید به خانه برگردی، نمی توانیم ترا نگهداریم. اولویت ما زنده نگهداشتنت بود، اما اولویت های بسیار دیگری هم داریم. مجروحان دیگری هم باید نجات داده شوند“».
صدها جسد درحال متلاشی شدن
حالا یوسف نزد پدر و مادرش است. بستری است و این نگرانی وجود دارد که گلوله به دلیل خونریزی جدید جابجا شده و به قلب برسد. یوسف از نظر جسمی و روانی وحشت زده و در حالت شوک است. همیشه می ترسد. وقتی حرف می زند می لرزد. قدرت کنترل عضله ها و ادرار و مدفوعش را ندارد. ۱۶ سال دارد و به زحمت جان به دربرده است. پسر ۱۶ ساله ای که دیده یک مسلسل انسان ها را تکه پاره می کند، مردانی در جلوی او بر زمین می افتند و خودش هم نزدیک بوده که بمیرد.
یوسف برای انجام عمل جراحی به انتقال به خارج نیاز دارد. صدها تن مانند او هستند و هزاران تن مجروح شدید نیز وجود دارند که تنها در بیمارستان هایی می توانند درمان شوند که امکانات و تجهیزات لازم را داشته باشند.
کشتار بی امان غیرنظامی ها را هرروز می شنویم. یوسف می گوید در آن منطقه که ساکنانش از آن فرار کرده اند، صدها جسد درحال متلاشی شدن را دیده که کسی نتوانسته بوده به جستجویشان بیاید. این جسدها توسط سگ و گربه های ولگرد خورده شده و تنها اسکلتی از آنها باقی مانده بود. هفته گذشته، ارتش اسرائیل اجازه دسترسی موقت به این ناحیه را داد. افراد داوطلب باقیمانده جسدها – استخوان و اسکلت ها- را بردند ولی هنوز جسدهای دیگری در آنجا است.
شاهدهای دیگری می گویند که اسرائیلی ها با بولدوزر چاله هایی حفر می کنند تا قربانی های این کشتارها را دسته جمعی در آنها دفن کنند. بیشتر اینها از نیروهای جنگجو نیستند. عده زیادی جوان هایی مثل یوسف هستند که فقط می خواسته اند یک کیسه آرد برای خانواده از گرسنگی در حال مرگ خود بیاورند.
قحطی سلاحی مرگبار و بدتر از بمباران است. مردم را به درخطر انداختن زندگی شان وامی دارد. مردم چاره ای ندارند. تقریبا همه خانواده های غزه ای – صرفنظر از جایگاه اجتماعی- در شرایطی مانند خانواده یوسف قرار دارند. آنهایی که پس انداز داشته اند، آن را خرج کرده و کاملا به کمک های انسان دوستانه وابسته شده اند. از آنجا که این کمک نمی رسد، مردم دچار «بازی گرسنگی» شده یا می کوشند مقداری مواد غذایی از مراکز توزیع موسسه های اسرائیلی- آمریکایی «بنیاد انسان دوستانه غزه» (GHF) به دست آورند، که در آنجا ارتش اسرائیل به آنها تیراندازی می کند، و یا منتظر عبور تعداد معدود کامیون هایی که به نوار غزه وارد می شود، می شوند تا به آنها حمله کنند و در این کار فقط قویترها هستند که می توانند یک کیسه آرد به دست آورند.
این وضعیت زندگی ما است: کشتار جمعی توسط بمباران ها، قتل انسان ها، خراب کردن خانه ها و از بین بردن کسانی که می کوشندغذا به دست آورند. همه اینها فقط برای این که فلسطینی ها نمی خواهند بمیرند.